ترنم،ترنم بمان
سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱
دیشب مطب دندون پزشکی بودم یک کوچولوی نازنین اومد کنارم نشست.اسمش ترنم بود،پنج ساله.یک کتاب نقاشی دستش بود،صفحاتش را با هم ورق زدیم .اول رویش نمی شد با من حرف بزند.اما کم کم نزدیکتر آمد و گفت گرمم شده،کت سبزرنگ کوچکش را از تنش درآوردم.یک کیف قرمز کوچولو داشت که سه تا از عروسکهای انیمیشن را ازش بیرون آورد و کتاب نقاشیش رو وارونه کرد گفت:می خوام براشون یه خونه درست کنم.کلی باهم حرف زدیم.دنیای آروم و معصومی داشت.کاش آدم بزرگا کودک درونشون هیچ وقت بزرگ نشه.