داستان:دلم برای باران تنگ شده است- نعمت نعمتی
سه شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۸۹دارم ته مانده ی فنجان چای را سر می کشم که نگاهم می افتد به نوشته ای که گوشه ی میزم به من دهن کجی می کند : زمان حال ، زمان گذشته ، زمان آینده.نمی دانم چرا ،دلم می گیرد.برای لحظه ای انگار دلم برای خودم می سوزد.جایی خوانده بودم که دیروز ، تاریخ است. امروز حال است و فردا ، راز .برای من که مدام، یا در حسرت دیروز از دست رفته هستم و یا نگران فردا ، زمان حال معنا و مفهومی ندارد....
ادامه مطلب
مرکز خرید خاطره-فرشته ساری
یکشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۸۸
آرامگاه جد بزرگم چند مقبره آن طرف تر است، در برج جیم، میان دشتی سبز و خرم، در دامنه ی رشته كوه های البرز....
ادامه مطلب
داستان"پایانی که آغاز نداشت"علیرضا عطاران(علی آرام)
شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۸۷
پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير میرسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند تا با هم برگردند...
ادامه مطلب