دلم برای باران تنگ شده است...

دارم ته مانده ی فنجان چای را سر می کشم که نگاهم می افتد به نوشته ای که گوشه ی میزم به من دهن کجی می کند : زمان حال ، زمان گذشته ، زمان آینده.نمی دانم چرا ،دلم می گیرد.برای لحظه ای انگار دلم برای خودم می سوزد.جایی خوانده بودم که دیروز ، تاریخ است. امروز حال است و فردا ، راز .برای من که مدام، یا در حسرت دیروز از دست رفته هستم و یا نگران فردا ، زمان حال معنا و مفهومی ندارد....


ادامه مطلب
 

مرکز خرید خاطره-فرشته ساری

یکشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۸۸
خاطره باید سروقت به ملاقاتش می رفتم. قرار این ملاقات قرن ها پیش گذاشته شده بود و در كتیبه ای یادداشت شده بود. این كتیبه ، نسل به نسل در خانواده دست به دست گشته بود تا رسیده بود به امروز، روز قرار.
آرامگاه جد بزرگم چند مقبره آن طرف تر است، در برج جیم، میان دشتی سبز و خرم، در دامنه ی رشته كوه های البرز....

ادامه مطلب
 
"پایانی که آغاز نداشت...

 

 

پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير میرسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند تا با هم برگردند...


ادامه مطلب

اسلایدر