وبلاگ،مثل خانه پدری

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۹

وبلاگ ها مثل خانه های قدیمی متروکه، مثل خانه پدری،گوشه گوشه شان پر است از اشیاء قیمتی که در گنچه ها و طاقچه هایش،داخل جعبه های چوبی و جامدادی های منبت کاری شده،نفس می کشند و نوشته می شوند.باید برگشت و در ایوان ها و حیاط پر از تابستان و زمستان و بهارش، زندگی کرد و صورت پاییزش را از گردوعبار تابستان ،شست.به پیوندهایش مثل خانه های پرمهر همسایه،سر زد و منتظر بروز شدن شان ماند.

 

 

قصه بلند ظهر جمعه

جمعه هشتم تیر ۱۳۹۷
رادیوی قرمز کوچک را گذاشت روی لبه حوض،زیر سایه درخت.lمادرش عصر دیروز گلیم های کوچک راهرو را شسته بود.یک مشت نخود و چند دانه قند از قندان برداشت ریخت توی سنگ هاون،زیر ظل آفتاب از اتاق های آن سر حیاط می رفت تا برسد به خنکای

سایه درخت انار که ماوای همیشگی ظهر جمعه اش بود.موج رادیو را چرخاند تا رسید به قصه ظهر جمعه،بوی آبگوشت چراغ نفتی مادرش که از صبح زود ،یکسر رفته بود تا بلندای دیوارهای آجری،بی محابا می آمد پایین و می نشست روی زیرانداز کوچکش و قاطی می شد با صدای کوبش هاون و قصه ظهر جمعه . 

تا پایان قصه،زمان به کندی می گذشت و به اندازه ی یک سال فرصت بود تا ،بوی ریحان هایی که از باغچه به سفارش مادرش برای نهارچیده بود، بپیچد دور تا دور استکان های کوچک اسباب بازی و عروسکش که با دقت هر چه تمامتر،به دیواره حوض آبی،تکیه اش داده بود. 

نگارش: نیره نورالهدی

 

ببار ای ابر

شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۴

موسم باران های بهــاری،بی صدا و خاموش،آمده است،همین حوالی ، گوشه کنار باغچه ها،روی خاک های نرم و خشک کنار دیوارها،درست وقتی قطره های باران با سلول سلول خاک تشنه،یکی می شوند،عطرشان برای مدت مدیدی ، در هوای خیس و نمناک،معلق می ماند تا هر رهگذری،نفسی عمیق تازه کند،بیاد خوبیها و تازه شدن ها.گلهای بهاری ، بنفشه های رنگ رنگ،و گل های معطر مریم،جای جای دلها را خوشبو می کنند بیاد مهربانی ها.

نیره نورالهدی

فروردین نودوچهار

 

نگـــاه آخـــر ســـال

سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۳

 روزهای آخر سال درست شبیه پسربچه ای بازیگوش است که دور تا دور فضایی سبز را دوازده بار با دوچرخه اش تند و سریع رکاب زده ، بین راه ،مکرر زمین خورده،دوباره شجاعانه،،بسرعت بلند شده و براهش ادامه داده است،به آخرین دور که رسیده،از نفس افتاده،روبروی خانه اش نشسته تا خستگی اش را در یک سال سپری شده جای بگذارد.در همان دقایق  پایانی که به اندازه یک رویای کوتاه،چشمان مضطربش را خواب در خود فرو می برد ، بــــرف دور تا دورش  را سپیدپوش می کند!! و او دوست دارد همانجا بنشیند و از بازی با ماشین زمان دست برندارد،و تا رسیدن تحویل سال نو،ارابه های زمان را روی پاهای لاغرش،ببرد و بیاورد!.

نیره نورالهدی

اسفند نود و سه

 

برف های بی نشان

دوشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۳

این روزها هوای بهاری،خودش را چسبانده به تقویم بی برف زمستان،نمی دانم دانه های برف در کدام بخش آسمان گم شدند که این گونه بهار توشه سفر بست و آمد لابلای شاخه های یخ زده درخت نارنج!، گاهی باران بی وقفه تند و سریع می بارد، در نیمه راه آسمان یخ می زند و ظرف سفالی بهمن را پر می کند از یک عالمه دانه تگرگ های ریزودرشت.گنجشک ها دسته دسته هراسان به یکبار می نشینند روی شاخه های بلند درخت انجیر،وقتی صبح نمی داند لباس زمستان را بپوشد یا بهار بی وقت را؟.آنوقت از روی لبه تیز ایوان زمستان و بهار با هم می پرند انگار هیچ وقت نبوده اند. 

 

نیره نورلهدی

 

دستهاش گرم

پنجشنبه هجدهم دی ۱۳۹۳

 باد در آنطرف پنجره،ترانه آمدن زمستان را در گوش دیوار خانه ها می خواند.آذر تمام درزهای درب و پنجره ها را با درزگیر مسدود کرده است، با هر مکش رفت و برگشت باد پشت روزنامه چسبانده شده دریچه کولر،یک رج از قوری پوش را کامل بافته است.او تنها نیست،دی و بهمن و اسفند،میهمانان روزهای آینده اش هستند. بس که بیرون هوا سرد است،تمام اشیائ روی میزش چفت به چفت هم،قرار گرفته اند تا در کنار هم ،زمستانی گرم داشته باشند.چند روز دیگرکه برف بیاید، همه بافت های رنگی سبدش:شالگردنی گرم برای تک درخت سرو باغچه خواهد بود یا یک جفت دستکش پشمی برای دستهای دخترک گل فروش کنار پنجره بسته ماشین ها

 دی ماه 93نیره نورالهدی

 

بــاران و مــه،دو یار همــراه

یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۳

باران ، درختان چشم براهت می دانستند شبانه می آیی،تابه صبح صبورانه ایستاده بودند.وقتی آمدی با کمک پاییز برگهاشان را به پایت ریختند.مه هم همراهشان بود،گاه با زمزمه صدای ریزش آرام برف بر سقف سقالی کلبه های شمال،می ریخت بر تن برهنه درختان سرو که خرامان سر به آسمان ابری خیس تکیه زده بودند.نیلوفر بنفش باغچه دعا می کند:خدا کند باران روز هم ببارد تا وقتی برگهایش چشم از هم فرو نبسته اند.

نیره نورالهدی

 

آسمان آبی یکدست

جمعه نهم آبان ۱۳۹۳
 

یکی دو روز است خدای مهربان آسمان را آبی یکدست رنگ می زند،بدون هیچ رنگ دیگری به آسمان که نگاه می کنی تا چشم کار می کند آبی بی انتهاست،کرانه ندارد.حتی بادبادکهای رویاهای کودکان هم از صندوقچه خاطرات با نسیمی نه چندان تند،بیرون می آیند تا در این آبی بی حد و حصر،پرواز کنند تا اوج بی پروایی شان..خدا را شکر این آسمان آبی بالای سر آدمهاست تا هر وقت از هیاهوی شهر خسته شدند به آن بالا امیدی آبی داشته باشند. 

 

بامداد و اینک"پاییــــز"

پنجشنبه سوم مهر ۱۳۹۳

 
چند روز است ، پاییز خاموش و بیصدا آمده است. او مثل دخترکی می ماند که سحرگاهان، در بامدادی خمار،زیر اشعه های نیم گرم صبح سردش می شود،رویای جاده های خاکی را می بیند که ردیفی از درختان، با شاخه هایی پر از برگهای زرد و نارنجی،در باد مصرانه،ایستاده اند.تابستان موقع رفتن،از سر مهر، رواندازی نازک از جنس نور،تا روی شانه هایش می کشد، مبادا باد خزان همان کاری را با او بکند که با تن درختان سبز.
نیره نورالهدی.پاییز و مهرماه نود و سه

 

چند صبح دیگر تا پاییــــز

پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳
 

تا پاییـــز،چند صباح دیگر بیشتر نمانده.که هر صبح خاطره سرمای دلنشینش،تمام قد می پیچد دور تا دور گلدان های کنار دیوار که جا بجا آفتاب صبحگاهی را در سایه سار درختان انجیر و گیلاس،تجربه می کنند.حتی باد و نسیم های گاه و بیگاه هم ،نام پاییز را از جیب لباس های بی رنگشان،به محض رسیدن درب خانه ها،مثل شکلاتی پیچیده در پوششی رنگین،به آرامی و با لبخندی بی صدا، به ماه های آخر تابستان،مژدگانی می دهند. و تا رسیدن پاییز،نسیم در گوش باد این ترانه را زمزمه می کند:زندگی یک گلدان خالیست،خوشابحال آنانی که در آن،گل محبت و ایثار بکارند.

نیره نورالهدی،یکی دو ماه مانده به پاییــــز نود و سه

 

پس از باران تند بهاری، تمام روزنه های برگ ها برای نفس کشیدن، زنده می شوند،آواز پرنده های کوچک تنها صدایی ست بعد ترانه باران که امروز با دوست زمستانی اش،تگرگ،مهمان باغچه های کوچک خانه هامان بود.آلبالوهای تازه رسیده هم تاب این ریزش یکصدا را نداشتند ،زیختند پای درخت،یک در میان تگرگهای سپید بود و آلبالوهای خیس.دیوار بلند سبزپوش از چسبکهای ترد،،تنها مخاطب شنوایی بود برای کوبش محکم تگرگ ها.

 

ببار ای ابـــر

پنجشنبه یکم خرداد ۱۳۹۳
 

این روزها دل آسمان مدام می گیرد،اما نمی بارد.ابرهای سنگین،بی صدا از بالای سرمان می گذرند،بدون اینکه از برخوردشان صدای رعدو انعکاس برقی به زمین برسد.فقط باد گاهی با سرمایی دلنشین همراه صدای قمری ها از دور دستها تا کنار چشمه حیات می آید و بعد نوشیدنی کوتاه،می رود.ماندنش آنقدر پرکشش است،که وقتی می رود،هوا از حضورش تا ابد در آرامش است،درست مثل انعکاس تصویر ماه در برکه ای آرام تا زمانی که دستی رفت و برگشتش را بر هم نزده است.

نیره نورالهدی

 

برف تو كه با سرما چندان يار نبودي!

سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۲
مدتي بود دلتنگ دانه هاي برف بوديم تا اينكه بعد از چند روز كه هوا بشدت بهاري شده بود،چند دانه برف به نمايندگي أدم برفي ها از دروازه هاي آسمان گذشتند،هنوز به چند قدمي درختان بيد نرسيده بودند كه هيولاي سرما دستبند و زنجير بر دست و پايشان بست . وقتي آنها را از كنار پنجره ها عبور مي دادند،برق همه خانه ها از سرماي استخوان خورد كن،قطع شد.مديران شهر اكثر مدرسه ها را تعطيل كردند.همه لباسهاي گرم را از گنجه ها و كمدها بيرون آوردند و تا حدي كه نتوانند از جايشان تكان بخورند،پوشيدند.درزهاي همه پنجره ها را با درزگير بستند،فقط پنجره هاي كوچكي براي ريختن دانه براي پرنده ها روي زمين يخ بسته حياط گاهي براي چند ثانيه گشوده و بلافاصله بسته مي شد.ننه سرما دانه هاي برف را به ايوان خانه اش برد،هنوز از رسيدن شان زماني نگذشته بود،كه شكوفه هاي درخت گيلاس لرزيدند و فرو ريختند،ننه سرما نگاهي به آسمان مه گرفته برفي انداخت و گفت:هر دلتنگي اي تاواني دارد!.

نيره نورالهدي

 

سفال های خیس

پنجشنبه نهم آبان ۱۳۹۲

یک حیاط بزرگ،یک حیاط قدیمی.پر بود از قفسه های فلزی.وقتی از سه پله آجری پایین می رفتی،بوی نم وخاک خیس خورده،دعوتت می کرد به دنیای خاموش ظروف سفالی ریز و درشت،از کوزه های نقلی کوچک لعاب داده نشده تا گلدان های بزرگ،جابه جا ،کنار هم یا ریخته شده یا مرتب،در قفسه ها چیده شده بودند.وقتی بین قفسه ها در بین سفال ها گم شدم، و گردوغبار نشسته روی ظروف را دیدم،تک بیت آشنادر ذهنم زمزمه می شد:کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش،آنها همه جان داشتند و با زبان حال حرف می زدند.همه شان را دوست داشتم با خود ببرم. یک سرویس لعابی زرد-نسکافه ای، و چند پارچ آبی سورمه ای از بین شان جدا کردم،شاگرد کوچک مغازه همه را با دقت روی هم گذاشت و آورد روی میز چوبی بزرگ کنار درب ورودی برای حساب.باران نرم می بارید.چند نفر پلاستیک های آبی را روی سفال ها می کشیدند تا خیس نشوند.وقتی شاگرد مغازه سفال ها را زیر ریزش باران،پیچیده شده در روزنامه های باطله را به طرف ماشین می برد،انگار بخشی از وجودم را که گم شده بود ،پیدا کرده بودم و با خود به خانه می بردم.

 

مجموعه داستانی"همین جا کنار من" همراه دیگر کتابهای "انتشارات آهنگ قلم" در پانزدهمین نمایشگاه بین المللی کتاب ناشران ایران در مشهـــد
سالن فردوسی-غرفه 109
سوم تا نهم آبان ماه 1392
ساعت سیزده الی بیست و دو

جایزه نوبل ادبیات سال 2013 به «آلیس مونرو»، نویسنده سرشناس و دوست داشتی،کانادایی تعلق گرفت.
دبیر دائم آکادمی نوبل،نام «آلیس مونرو»، نویسنده 82 ساله کانادایی را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2013 اعلام کرد.
در متن اعلامیه آکادمی نوبل، از «آلیس مونرو» به عنوان "استاد داستان کوتاه معاصر" یاد شده است.
«آلیس مونرو» متولد 10 جولای 1931 در شهر "وینگهام" کانادا در خانواده‌ای به دنیا آمد که پدرش کشاورز و مادرش معلم مدرسه بود.
او در نوجوانی نویسندگی را آغاز کرد ....
ادامه مطلب

آجرهای آفتابی سایه سار خدایند در ذهن

دوشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۲

ظهر آخرین ماه تابستان که می رسد،آفتاب که به آجرهای خانه پدری می تابد، باد پاییزی که می وزد،وقتی یک یا کریم می نشیند کنار گلدان شمعدانی پشت پنجره خانه ای قدیمی،زمان از حرکت باز می ماند.پای رفتن ندارد در برابر اینهمه آرامش و تسنیم بودن.زمان همراه می شود با رویای ناب ذهن،دستش را می گیرد و می برد به جاده های خاکی تا صدای راه رفتنش را خوب بشنود و تداوم حضورش را عمیق احساس کند،بداند سیال ذهن هست،جان دارد و زندگی می کند در تاروپود روحش،صورتش را می گذارد بر سینه جاری زمان،می بویدش،وقتی بوی یاس تا اعماق خیالش می پیچد،حک می شود حسش روی پیشانی یادش.برایش هر لحظه از زمان ذکر می گوید،بیصدا،همان قدر بیصدا که بشنوند نسیمها صدایش را.

 نیره نورالهدی.بیست روز مانده به پاییز

 

 

پاییـــز دوست داشتنی

پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲

برگی با شاخه گفت:صدای پای پاییز را از بلندای کوچه باغها شنیدم که با باد می گفت:چون نسیمی تنها دوستم دارد،بخاطرش تمامی کوچه باغهای ذهنم را با دسته گلهای نسترن آذین بسته ام،تا زمان رسیدنم سر برسد،همراه بادهای سرشار ازخاطره پاییزی،پیشش بروم،یک سبد سرمای دلنشین و چند دانه انار بریزم به پایش ،دستش را بگیرم بگذارم در دست زمستان،تا برفهای سپیدش،تن پوش پاکش باشد.باز آرام در گوشش بیصدا بگویم:تا جاری هستی ،زندگی جریان دارد.

نیره نورالهدی

یک ماه مانده به پاییز

 

نخلی بی نیاز

چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲

دستها دستها دستها:دستهایی که یک پارچ آب یخ می گذارد سر سفره،یک پیش دستی چند دانه خرما،چند تکه نان،دم افطار،کویر با تمامی وسعت تشنگی اش،آبپاشی می شود،دلها به استقبال خدا می روند، تا بوده و بوده ،درختی تنها سفره دار ماه اوست،نامش نخل صحراست،قامتش بلندترین است و نامش ماندگارترین.سی سحر،سی افطار، با سی پیمانه نیت،نخلی تنها و سربلند را در وسعت کویر دلمان آبیاری می کنیم

 

شماره تابستان سایت رسمی لیلا صادقی با آثاری خواندنی به روز شد

داستان کوتاه"شامی های سرد"نیره نورالهدی

داستان زیر زمین خانه مامان در پایگاه تحلیلی ادبی لهور

 

اولین روز تابستان

شنبه یکم تیر ۱۳۹۲

زلالی و خنکای آب،تنها در هوای شرجی و گرمای تابستان است که جذاب و خواستنی می شود.از باران که خبری نیست ،هیچ،ابرها  هم  که ،گاه گداری ساکن،درست بالای سر شهرها و روستاها می ایستند و چشم در جشم ساکنان، زل می زنند و نمی بارند.گرما و تیغ آفتاب بخصوص ظل ظهر،دندان های سپیدش را به رخ لبهای خشکیده حوضچه ها و استخرها،آن به آن نشان می دهد.در این میان کودکان بازیگوش که شیرینی بازی بعدالظهر در کوچه های خاکی و دویدن پی دوچرخه های تک نفره،خواب از چشمشان ربوده است،با بدنهای سوخته از اشعه خورشید،بی هوا در استخر نزدیک خانه شان،شیرجه می زنند،با چشمانی بسته تمامی خاطرات نداشتن ها را در آغوش سرد قطره های بهم پیوسته آب از یاد می برند و دستان گشوده شان را می سپرند به غرقاب قعر اقیانوس های بیکران کوچک ذهن شان.خوب که قلب شان از ترد گرما خلاصی یافت،با صورتی سرشار از قطره های آب از استخرها بیرون می زنند تا لباسهای شسته شان را که بوی عطر صابون یاس می دهد،بپوشند و لبخند بزنند به خورشید که حالا دیگر در حال فرو رفتن پشت کوه های بلند است و شرمنده از گرمای طاقت فرسای ظهر تابستانش. 

 

ای نامه که می روی به سویش

دوشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۲
 

امروز صبح زود اولین کاری که قرار بود انجام بدهم،فرستادن یک بسته پستی برای یک دوست نادیده بود،آدرس خانه اش را مدتی قبل در دفترچه ام یادداشت کرده بودم.فرصت یار نشد برایش بفرستم.تا اینکه یکی دو روز قیل آدرس را مجدد از او خواستم.برایم نوشت.اما وقتی جلوی باجه پست دو آدرس را با هم مطابقت دادم،چون آدرس قبلی را با عجله نوشته بودم،شماره خیابان و پلاک ها با هم یک شماره تفاوت داشت،با نگرانی بسته را به هر دو آدرس فرستادم.وقتی بسته را متصدی پست از دستم می گرفت،تنها دلداری گرم او بود که آرامم می کرد وقتی به او گفتم:تردید دارم در شماره خیابان ،گفت:می رسد،حتما می رسد،به هر دو خیابان خواهند برد تا پیدا کنند.و نگاه نگرانم را با آن بسته به خیابان دویست و هفدهم پست کردم.خدا کند بعد تعطیلی بدست دوست مهربانم برسد.

 

نام دیگر یاس،باران است

پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲

وقتی باران می آید،دلم بیشتر برای بوی یاس سفید تنگ می شود.

برای زندگی،برای یک فنجان چای تازه دم،برای یک دم نشستن روی نیمکت ایستگاه به قصد رفتن و رسیدن

وقتی باران می آید،دل آدم تنگ می شود برای همه درختان سبز،که ریشه دارند در خوبیها،مهربانی ها

وقتی باران می آید،دل آدم تنگ می شود برای خدایی که زیباییها را آفرید،باران را آفرید،کوه و دشت و ابر و ماه و

خورشید را آفرید که آدم راحت زندگی کند،"خودش برای خودش تصمیم بگیرد "یــک قایق کاغذی بسازد" ،بسپرد

به جویبار،حرکت آرامش را ببیند،وقتی به شاخه ای خشک گیر می کند،با تلنگر انگشت نشانه حرکتش را

تضمین کند.وقتی باران می آید،تمام خطها برای رساندن این پیام آزاد می شوند

 

این برمی دارم های مانا

یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲

عکاس"حسین جوادی"

صدای پنکه و کولر تنها ترانه بعدالظهرهای گرم تابستانی که در سکوت خانه هر روز می شنوم،پدر در خوابی نه چندان عمیق است که روانداز چهارخانه نخی را تا روی شانه هایش بالا می کشم،آرام سرم را از روی دستش برمی دارم.با تو قرار گذاشته بودم بعد نهار زیر سایه بان حصیری مغازه،کنار خانه مان،همدیگر را ببینیم.بلوز سفید شسته شده روی بند رخت را می پوشم،بی مهابا کفش های دمپایی آبی ام را از زیر سایه درختهای انار، برمی دارم و همانطور که پاورچین پاورچین،با پای برهنه، به درب ورودی حیاط نزدیک می شو م یادم می آید،روسری آبی را که مادرم دیروز برایم خریده،هنوز سرم هست.بی قرار خاک بازی ،یک میخ و یک قوطی کبریت از خنکای طاقچه آشپزخانه برمی دارم،تا در آسفالت کوچه با هم یک خانه گلی درست کنیم.وقتی کنار مغازه می رسم تو قبل از من خانه گلی کوچکی ساخته ای.یادم هست  موقع خداحافظی، تل راه راهت را به یادگار روی سرم گذاشتی و من چیزی نداشتم به تو بدهم، بجز لبخندی با لبان بسته که در قاب نگاه هر دوی مان ماندگار شد.
نیره نورالهدی
عکس از هنرمند گرانقدر"حسین جوادی"

 

ماه باران

جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲

ماه اردیبهشت،ماه باران هم که باشد و باران هم که نیاید،طراوت و تازگی هوا در نسیم های گاه و بی گاه خبر از در راه بودن ابرهای پر باران را نوید بخش است.روبروی افقی بارانی که بنشینی،باز هم می توانی به کویری بی انتها بیندیشی،در بیکران ذهن مه گرفته مان،دستی ماواری گیتی خواهیم دید و بودنش را با تمام وجود حس خواهیم کرد،که چه سخاوتمندانه ابرها را خاصیت باران می بخشد و کویر را خاصیت وسعت،آنگونه که به مرور این ویژگی در اعماق شخصیت شان نیلوفرانه ریشه می دواند،افق دریـــا با افق کویـــر جایی به هم پیوند می خورد که ابرها با هم و رودرروی هم یک دل سیر گریسته باشند.

نیره نورالهدی

 

یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲

مجموعه داستانی"همین جا کنار من-نیره نورالهدی"
شبستان سالن ناشران عمومی-راهروی 31 - غرفه 22 -انتشارات آهنگ قلم
11 تا 21 اردیبهشت
ساعت 10 الی 20
بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران

 

همین دیدگاه در پایگاه خبری لهور

طرح روی جلد مجموعه داستانی"همین جا کنار من-نیره نورالهدی"شکستن قاعده‌ها یا به تعبیری خارج از چارچوب عرفی آن‌ها عمل نمودن همواره غیرمتعارف و با واکنش‌های مختلفی مواجه بوده است. این مسأله در همه‌ی حیطه‌ها از جمله هنر و مشخصاً داستان‌نویسی وجود داشته و به نظر می‌رسد در آینده هم وجود خواهد داشت. به هر حال خواسته یا ناخواسته قواعدی شکل می‌گیرند که مانند وحی منزل، رعایت آن‌ها واجب می‌شود. این در حالی است که از یک طرف کلاً مقوله‌ی هنر، بر مبنای خلاقیت استوار است...


ادامه مطلب
 

دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۲

نگاه زیبا شناسانه نویسنده معاصر"ایوب بهرام"بر مجموعه داستانی"همین جا کنار من-نیره نورالهدی"در مد و مه

همین مطلب در آرتنا

خبرگزاری تحلیلی لهور

"ایوب بهرام نویسنده و منتقد ادبی معاصر:بیشتر داستان های این مجموعه از زمین شروع می شوند ودرپایان به ماورائ ختم می شوند ویا حد اقل نظر دارند. اخلاقیات دستمایه‎ی بیشتر داستان هاست، دوستی، محبت، نگاه به گذشته در جای جای داستان‎ها دیده می شود.اما چیزی که در بیشتر داستان ها دیده می شود مسئله تنهایی انسان امروزی است، چنانکه گویی نویسنده در جای جای این مجموعه، تنهایی انسان امروزی را جار می زند...

 مد و مه- اردیبهشت ۱۳۹۲طرح روی جلد مجموعه داستانی منتشر شده"همین جا کنار من.نیره نورالهدی"


ادامه مطلب
 

لاکپشت نوشته های به آهستگی!

جمعه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۲
عکاس مهدی گلزاده

امروز این عکس را در صفحه عکاسان ایرانی دیدم.مرا بیاد خاطره ای عمیق انداخت: زمانی که ده ساله بودم،دم غروب از نانوایی راسته خیابان خانه پدری برمی گشتم،دیدم چند کودک بازیگوش،در پیاده رو،شی ای را محاصره کرده اند،مرتب به طرفش سنگ پرتاب می کنند و قهقـه سر می دهند.رسیدم کنارشان،سله نان را گذاشتم زمین،وقتی نگاهم حلقه محاصره شان را شکست،یک لاکپشت واژگون کف پیاده رو بود که دستها و پاهایش به آرامی گاه گداری تکانی می خورد،از اینکه سنگها لاکش را با بی رحمی شکسته بودند درد داشت!.نشستم کنارش و آرام برگرداندمش،وقتی لحظه ای از برخورد سنگها رها شده بود،سرش را به آهستگی از لاکش بیرون آورد،و با چشمان نیمه بازش به من زل زد،دوباره سرش را با درد به درون لاکش برد،با سکوتم بچه ها یکی یکی آبنابتهای چوبی شان را بین هم تقسیم کردند و رفتند.من ماندم و درد آن لاکپشت که نگاهش سخت تکانم داد.هیچ گاه نتوانسته ام آن نگاه و ان درد را فراموش کنم.جایی دنج از ذهنم حک شده است.از غروب آن شب بود که اتفاقهای پیرامونم سخت در من تاثیرگزار است . وادارم می کنند بنویسمشان.
نیره نورالهدی.ظهر جمعه.23 فروردین 92

 

این طبیعت بی رحم!

چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۲

طبیـــعت بیا کنارم بنشین،می خواهم چند کلمه ای با تو حرف بزنم:لحظه ای آرام بگیر. وقتی عصبانی و خشمگین می شوی!بیاد بیاور، در ذهنت مرور کن،آرامشت را،دریاچه های آرام و بی موجت را.راه دوری نرویم همین نزدیکی تکه ابرهای رها در آسمان نیمه آفتابی بهارت را،همه را که بیاد بیاوری دیگر اوج عصبانیت را فراموش خواهی کرد.هیچ می دانی وقتی عصبانی می شوی،سقف چوبی در روستایی دور افتاده روی سر کودکی خوابیده خراب می شود؟هیچ وقت از خشم ات ننوشته و نگفته بودم.از قهرت شنیده بودم.با قهرت قهرم ،با مهرت آشنا.حالا بیا آرام بگیر،پس لرزه هایت را قراری نیست چرا؟قرار که بیاید تو هم آرام خواهی گرفت.دریا هم آرام خواهد گرفت.راستی نگفتی چرا با قهرت همیشه به سراغ مردمان خونگرم و خوب می روی؟چه نانی بدستشان داده ای که نمی توانی ازشان بازپس بگیری؟؟

 

از جاده های خاکی برویم قدمــگاه!

پنجشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۲

امروز،ازصبح زود،مدام دلم چمدان می بست،اسباب می بست،مدام می گفت:برویم قدمگاه!برویم قدمگاه!.کفشها را به پای دل همه پوشاندم،هی به گوشش شان خواندم:برویم قدمگاه،یکی می گفت:حالا چرا قدمگاه؟گفتم:نمی دانم دل است دیگر،باید با او همقدم شد،وقتی می شکند،ارج دارد،آبرو دارد،احترام دارد،قیمت دارد.گفتم :حالا که می خواهیم برویم از جاده های خاکی برویم.رفتیم،زمانی به اندازه یک اندوه رسیدن،نگذشت،که رسیدیم قدمگاه.راه آب و جاروب شده بود از قبل،با عبور مسافران غریب.که جابجا اسباب و وسایل شان منتظر برگشت شان بود.گوشه گوشه رواق های آجری.نشستم کنار درب چوبی ،روبروی ضریح قدمگاه.در سکوت و نم اشک غربت رد پای عبور.همه رفتند اما مرا یارای ترک تکیه گاه دیوار منقش به گلهای صورتی نبود.دیواری که یادگارهای زیادی بر پاورقی خود،امضای حضور داشت که شاهد باشند و گواه آمدن صاحبانشان.ماند تکه ای از روحم،گوشه روسری دختربچه ای گمشده،کنار پیرزنی یکه و تنها،گوشه گوشه رواق های آجری،ماند ماند.

نیره نورالهدی

 

حوض نقاشی

چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۲

آرامش بخش ترین فیلمی بود که تا کنون دیده بودم.تصاویر رویایی،لباسها،خانه،وسایل از قوطی های چای و نخود و لوبیا گرفته تا شیشه پر از دکمه های رنگی و لکنت زبان دو کارکتر اصلی فیلم برایم بسیار آشنا و دوست داشتنی بود.آشنا از این جهت که خودم زبانم گاهی بند می آید در گوشه گوشه اتفاقهای زندگی از کودکی درست مثل مریم،کلمه ها هجوم می آورند به ذهنم اما نمی توانم بگویمشان.لال می شوم گاهی.مثل وقتی مادر سهیل وقتی روبروی مدیر مدرسه درب خانه اش ایستاده بود و به نقطه ای بی هدف نگاه می کرد و می گفت:بهش    بگید    بیاد.به   سهیل   بگید   بر گر د ه.در تمام مدت دیدن فیلم "حوض نقاشی"با آنها زندگی کردم.با نبودن سهیل پسر کوچولوی مریم،کنار نگاه مضطرب مریم لابلای قوطی ها در نبودن سهیل و کنار اشکهای گنگ پدر سهیل،وقتی تاولهای پاهایش را مریم می شست.اتاق کوچک مریم که هم آشپزخانه بود هم همه چیز دیگر،مثل یک صفحه نقاشی شده ،گوشه گوشه اش رنگ قهوه ای سایه روشن زده بودند،لباسهای مریم را انگار نقاشی کرده بودند.و چه زیبا بود وقتی سهیل بخاطر معلولیت پدرو مادرش خانه را ترک کرده بود،و در خانه مدیر مدرسه اش چند روزی را می گذراند،مریم مادر سهیل در عین نگرانی و اضطراب از نیامدن سهیل،وسایل خانه اش،از قوطی های چیده شده در رف آشپزخانه گرفته تا شیشه پر از دکمه های رنگی،حتی نخ قرمز ساده کاموایی بسته شده به دست مریم،همه و همه دستمایه دلگرمی او شده بودند.وقتی پدر سهیل از شدت ناراحتی نیامدن سهیل،بالای پشت بام کنار قفس کبوترهایش رفته بود،و مریم مادر سهیل با پاهای لرزان از نردبان آهنی،تنها راه رفتن به پشت بام برای بودن در کنار پدر سهیل،بالا می رفت،شعر گنجیشکک اشی مشی لب بوم ما مشین،برف میاد گوله می شی می افتی تو حوض نقاشی،با اندوه در دلم تکرار می شد.

برای دیدن این فیلم دوباره خواهم رفت.


ادامه مطلب
 

عزیز تنهاست!

پنجشنبه یکم فروردین ۱۳۹۲

سفره هفت سینش را گذاشته روی طاقچه.سال تحویل گذشته است.تیک تاک ساعت کنارش است و عکسهای بچه هایش.مهمانی ندارد.پارچه ای تمیز انداخته روی ظرف شیرینی های خانگی اش.سماورش را همیشه چک می کند بی آب نشود،همین حالا که درب چوبی اتاقش را از روی ناامیدی گشود،باد عطر باران بهاری را ناخوانده مهمانش کرد.نشست کنار سماورش، یک پیمانه چای با یک تکه چوب دارچین،ریخت توی قوری سفالی آبی رنگش.نگاهش را دوخت به شاخه درخت عناب باغچه کوچک حیاطش که چند روز مانده به تحویل سال نو، یک شکوفه صورتی کم حال داده بود.
عکس نوشتی به بهانه بهار
نیره نورالهدی.یکم فروردین ۹۲

 

علی سبزه هایت را تمام نکن تا من برگردم

یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۱

علی تمام سبزه هایی را که سیمین از چند هفته قبل کنار قد کشیدن بی صدای شان،رفته و آمده بود،با دوچرخه رساند کنار دکه پست،جایی که رفت و آمد رهگذران بیشتر است،جایی که بعد پست کردن بسته های پستی آخر سالشان یک سبزه هم برای سفره هفت سین شان سر راه بخرند.سیمین دوچرخه برادرش را شب قبل خوب شسته و برق انداخته است،بعد سبزه ها را با احتیاط توی یک کارتن کنار هم چیده ،گذاشته است ترک دوچرخه علی.صبح که بیدار شود،تا پژمرده نشده اند ببردشان برای فروش.من هم امروز بعد پست کردن آخرین بسته های کتابم ،یک سبزه با طراوت از علی خریدم.و دو ماهی قرمز سرحال از سوپر سرنبش،درست کنار مرکز پست،جای دوری نبود کنار دوچرخه علی.
عکس نوشتی برای حال و هوای این روزهایم
نیره نورالهدی.27 اسفند.91

 

داستانهایی لطیف از انسانهایی آرام

چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۱
طرح روی جلد مجموعه داستانی به چاپ رسیده"همین جا کنار من"-نیره نورالهدی

نگاه فریبا منتظر ظهور به مجموعه داستانی"همین جا کنار من"

نگاه"معصومه میرابوطالبی"بر مجموعه داستانی "همین جا کنار من"

نیره نورالهدی:با سپاس فراوان از این نویسندگان عزیز

عکس و طرح روی جلد:ابراهیم حقیقی

 

 

 

 

اسفند ماه و لحظه های سرازیــــر

سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۱

 روزهای پایانی اسفندماه است،انگار تمامی روزهای سال از کوچه پس کوچه های چهار فصل سال،سرازیرند تا برسند به دقایق پایانی سال و لحظه های کهنه،را بسپارند بدست،لحظه تحویل سال نو. "لحظات سرازیر" برای رسیدن،دیرشان می شود،مدام در حال دویدن اند،مثل دونده ای که تمام تلاشش رسیدن به خط پایان مسابقه است. "لحظات سرازیر"،دونده هایی هستند که یک سال پیش استارت حرکت شان را با شنیدن صدای پای بهار آغاز کرده بودند.
نیره نورالهدی

 

یک تصویر داستانی،معطر به چای میوه ای

یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱

چهار عدد سیب،چهار عدد به،چهار عدد هویج،رنده کنی هر کدام را جدا جدا روی یک سینی پهن کنی،بگذاری توی ایوان زیر گرمای آفتاب یا روی شوفاژ یا روی سینی،توی فر،خوب خشک که شد،بریزی توی ظرف مسی،همینقدر تف بدهی تا کمی طلایی شود،کافیه.بجز سیب های رنده شده که آب بیشتری دارد را،جدا بگذاری خوب خشک شود،بعد طلایی شان کنی،یک چاشنی چای میوه ای،خوش عطر و رنگ خواهی داشت.اینها را نسترن، دختر همسایه طبقه بالایی،داشت برایم می گفت.یک هفته منتظر بودم هوا آفتابی شود،بارانی شد،ابری شد،باد و بوران آمد،اما آفتاب گرمی نیامد تا چای میوه ای را خشک کند.مجبور شدم یک روز تمام،توی فر میوه های رنده شده را خشک کنم.چندین هفته بوی سیب و به ،مهمان،خانه بود،حتی کتابهای داستانی و شعر در قفسه ها بوی سیب و به،گرفته اند.بوی انتظار خوانده شدن،بوی اینکه کسی بیاید،دست بکشد روی عطف شان،از بین کتابهای ردیف شده بیرون بکشدشان و یک گوشه دنج بنشیند و با داستانهاشان زندگی کند.این روزها هر وعده چایم،معطر است به یک قاشق مرباخوری چای خشک شده میوه ای و یک جرعه شعر و داستان کوتاه خواندنی و بوئیدنی.

نیره نورالهدی.زمستان ۹۱

 

زمستان از نگاه پروانه

یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱

پروانه پر پر زد،صدای پر زدنش را هیچکس نشنید،جز هوای سردی که پاییز را بدرقه می کرد و سر سبزی کم حالی که در حال پوشیدن رخت سپید زمستان بود.تنها ماوای مسکوت پروانه گوشه دنجی از یاد پاییز بود که ساعتها با آن مکان انس گرفته بود.هر وقت نگاهم به نگاهش گره می خورد با من از هراس سرمای زمستان می گفت،او می گفت:من اینجا می مانم با بالهای پروازم تا زمستان از پنجره پاییز عبور کند،به محض رسیدن صدای پای بهار با او خواهم رفت.

نیره نورالهدی.زمستان نود

 

پاییـــــز بمان

دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۱
عکاس:مهرزاد پاکدامن

پاییـــز،آســمان به تو تکیه داده است.نردبان چوبی بهانه است،تا باغبان پیر با هیزم و قوری زغالی اش چای دم می گذارد و هنوز زمستان از راه نرسیده است،فرصت ماندن هست.بمــان
نیره نورالهدی.پاییـــز 91

عکاس:مهرزاد پاکدامن

 

نـــذرتان قبـــول

چهارشنبه یکم آذر ۱۳۹۱

غروب آنروز،تک تک مغازه های خرازی فروشی را برای خریدن
زرورقهای سبز زیر پا گذاشته بود،مادرش سفارش کرده بود چند دیس پر از نقلهای رنگی روی میز را از مدرسه که برگشت داخل زرورقهای سبز بسته بندی کند تا روزهای محرم بین عزاداران حسینی تقسیم کند.باران بیرون پنجره تند می بارید.باد سردی از درز پنجرها بداخل خانه گرمشان می زد.بخاری گوشه اتاق آبی می سوخت.شبنم بس که دویده بود،پاهای کوچکش درد می کرد.کنار گرمای بخاری نیم سوز،مشقهای فردا و پس فردایش را می نوشت که درب خانه را زدند.درب را که باز کرد،یک سینی با ظرفی نذری پشت درب بود.و صدایی که فقط گفت:این نذری مال شماست.شبنم در حالیکه ظرف را برمی داشت گفت:قبول باشه

نیره نورالهدی.محرم ۹۱

 

حقیقت وجود

یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱

دو کودک بودند که هر شب با رویای ماه به خواب می رفتند.وقتی بیدار می شدند دستهاشان پر از نور بود.یکی به دیگری می گفت:خدا برایم تا خود صبح ترانه نور می خواند.آن دیگری گفت:من کنارت صدای نور را می شنیدم تا به صبح خوابم نبرد بس که  صدای نورش از حقیقت وجود آکنده بود.
نیره نورالهدی.پاییز 91

 

ترنم،ترنم بمان

سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱
دیشب مطب دندون پزشکی بودم یک کوچولوی نازنین اومد کنارم نشست.اسمش ترنم بود،پنج ساله.یک کتاب نقاشی دستش بود،صفحاتش را با هم ورق زدیم .اول رویش نمی شد با من حرف بزند.اما کم کم نزدیکتر آمد و گفت گرمم شده،کت سبزرنگ کوچکش را از تنش درآوردم.یک کیف قرمز کوچولو داشت که سه تا از عروسکهای انیمیشن را ازش بیرون آورد و کتاب نقاشیش رو وارونه کرد گفت:می خوام براشون یه خونه درست کنم.کلی باهم حرف زدیم.دنیای آروم و معصومی داشت.کاش آدم بزرگا کودک درونشون هیچ وقت بزرگ نشه.
 

تقسیم دل واپسی هایی از جنس مهر

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱

دم غروب که می شود،بچه های مدرسه کوچه پشتی کنار هم جمع می شوند تا مشقها شان را با دل واپسی هاشان قسمت کنند.آنها تا هوا روشن است می نویسند،تاریک هم که می شود زیر نور چراغ کوچه هنوز می نویسند.آنها آنقدر گرم نوشتن اند که آمد و رفت بادهای سرد پاییزی را نمی فهمند.این راه بسته را در گرماگرم نشستن شان رهگذرها هر روز می بینند و به رویشان نمی آورند. 

دل نوشت:نیره نورالهدی

 

خدای بیکران

سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱

وقتی با خدا حرف می زنیم،او می شنود به نوری که از وجودش در وجودمان به ودیعه گذارده است،به تکه روحی که از وجودش در وجودمان دمیده است.خدا زیباست و زیباییها را دوست دارد.طبیعت را زیبا آفریده،دشتها را وسیع،دریاها را بی انتها،برگها را سبز،درختان را استوار،آب را گوارا و زنده،شهادت آب را بی صدا،همه هستی را هدیه کرده است به وجود،به کائنات و اینهمه برای انسان آگاهی را فریاد می زند.او را سپاس برای اینهمه شعر و شعور.برای روشنایی که در درونمان به امانت گذارد.خدایا تو را سپاس

نیره نورالهدی 

 

دلم گرم است به گرمای نگاهت

یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۱

شاید بودن پرده سفید و تخت بدون بالش کودکی هایم،فضای اتاق را کمی سرد کرده باشد.یا در راهرو که می آمدم،دستم را در دستان مادرم بهنگام دیدن سرنگها می فشردم و ترس و واهمه سراسر وجودم را یخزده می کرد،اما گرمای دستانت را که برای باز کردن مهربانانه گردنبندم جهت معاینه حس کردم،تمامی ترسها را بدست فراموشی سپردم:آنوقت در آن اتاق تنها صدای تو بود و یک دنیا آرامش که در نگاهامان خانه کرده بود.

عکس نوشتی به یادگار برای دوست عزیزم"دکتر زهرا فرزاد عزیز"-نیره نورالهدی.4 شهریور 91

 

چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۱
 

خداونــد شبـــان منست

مسیــح علیه السلام

"خداوند شبان منست:این جمله طلسم شکن همه وهم هاست،یک داستان بلند زندگی در پیرنگش نهفته دارد.حقیقتی که تنها پیامبران و انسانهای خاص توانایی درکش را دارند.

نیره نورالهدی"

 

دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۱

سایه ها با تمامی خنکاشان می آیند کنار آبی توپ پلاستیکی ات،گوش سبز چمنها پر است از خنده های کودکانه ات.چمنها تاب می آورند دویدنهای پی در پی ات را چرا که مرطوبند از آبیاری باغبان.
عکس نوشت:نیره نورالهدی.تابستان 91
عکس.امیر حسانی

 

گفتگوی خطوط

سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱

پرده کرکره روی تنظیم سایه روشن-در یک بعدالظهر تابستانی،یا یک شب زمستانی-تنها یک وسیله که با آن بشود نوشت.و بیشترین نیاز یک سکوت محض.یک آرامش به لطافت گلبرگها و ستاره ستاره کلمه که بدرخشند در آسمان ذهن،دست بدست هم بنشینند گرداگرد،تصور و خیال.با هم حرف بزنند تا آشنا شوند با خطوط افقی ،عمودی ،مورب ،مقطع، منحنی،خط خطی...تا آنهایی که با هم متجانس و برابرند ،در یک چهارچوب با یک ساختار،جمع شوند.آنوقت زیبا به نظر بیایند و زیبا در دل بنشینند و زیبا خلق شوند.

نیره نورالهدی

 

ارابه های متروک جنگی

یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۱

یک تانک و چند ارابه متروک سالهاست در حاشیه خیابان ژولورن به حال خود رها شده اند. استیو هر روز عصر بهمراه مادر و برادر کوچکش برای تاب بازی به این مکان می آیند و ارابه های جنگ را با لبخند و شادی شان به بازیچه می گیرند،آنها مطمئن اند از توپخانه این ارابه ها،هرگز گلوله ای به طرف خانه شان شلیک نخواهد شد،تنها به این دلیل که صدای خنده های استیو و مادرش با این آهن پاره های غول پیکر،انسی دیرین گرفته است.
عکس نوشت:نیره نورالهدی.11تیرماه.91

 

تابستانهای دور

سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

فصل بهار چند روزیست از تقویمها با آب باران شسته شده است.تابستان بیصدا با شسته شدن پوشال کولرهای آبی در پشت بامها و سرویس کولرهای گازی پشت پنجره ها و تمام شدن امتحانات و قصد سفر کردن مسافران و کلاسهای تابستانی گوناگون از راه رسیده است.این روزها داستانهای تابستانی ام را که می خوانم دلتنگ رادیوی قرمز کوچکم در دوران دور مدرسه می شوم که می گذاشتمش روی لبه حوض زیر سایه درختهای انار،تا قصه ظهر جمعه را گوش کنم.راستی دل تابستان این روزها هم،برای آن تابستانها تنگ می شود،برای یک جرعه مهربانی که از آب آلوفروش دوره گرد در لیوانهای شیشه ای رنگی می خریدیم.
نیره نورالهدی.6تیرماه.91

 

سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۱

نرم نرمک می رسد اینک بهار

 خوش بحال روزگار

خوش بحال چشمه ها و دشت ها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها

 خوش بحال غنچه های نیمه باز

 

دوشنبه یکم اسفند ۱۳۹۰
 

زندگی به سبک باران

زمســتان با تــرانه بــاران

از کوچه ها گــذر کرد

زندگی به سبــک باران

را،با یــاسها همقــدم کرد

نیره نورالهدی-یکم اسفندماه نود

 

 

یکشنبه دوم بهمن ۱۳۹۰

ابـــر، ذره ذره آفتاب می شود
بــرف ،دانه دانه آب می شود
دل سنـگ،با نگــاه کودکی
به دستان گرمش،جرعه ای آب ، می شود!
نیره نورالهـــدی-دوم بهمن ماه-زمســتان نود
 

دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰

قد کوته روزهای زمستان
دست درازی می کند 
به شبهای بلندش

ابری می شود،آسمانش برای همیشه

نیره نورالهـــدی-زمستان نود

 

دوشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۰
قطار زمستان

حال و هوای عید و بهار هرازگاهی سرک می کشد از پنجره قطار زمستان

 

سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰

سپیدی بـــرف،می پوشاند سیاهی غمهای زمین را!!

ششم دی ماه نود-نیره نورالهـــدی

 

بدرقه پاییز

دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۰

 پاییز گفت:من می روم تا یلدا بیاید

یلدا در گرمای کرسی مادریزرگ خوابش برده بود.پاییز به وقت رفتن پیشانی بلند یلدا را بوسید.مشتی آجیل در دستان نیمه بازش ریخت.ننه سرما پشت پنجره پاییز را بدرقه می کرد.دانه های زیر برف روی شانه های پاییز می درخشید.پدربزرگ به پشتی قالیچه ای تکیه زد.حافظ را باز کرد تا بخواند.

نیره نورالهدی-آخرین شبهای پاییز نود

 

یکشنبه ششم آذر ۱۳۹۰

 

 ماه اندوه:

چیست اندوهت؟

کودکی گمشده در بیابان

یا که:خواهری چشم انتظار سواری بی برادر؟

 

 

 

قدمهای پاییز

پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۰
 

 

قدمهای پاییز،کنــد می شوند!
وقتی برگــها به پایش می افتند
در بـــاران

نیره نورالهدی

 

شنبه سی ام مهر ۱۳۹۰
پاییز-نود-هایکو کودک گاریچی-نیره نورالهدی

صدای بلند باد و بوران

بوی هیزم های سوخته

جمع شدن برگها کنار گاری چوبی

کودک گاریچی در حسرت یک صبح آفتابی

 

بانـــــوی مهـــــر

پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۰
بانوی مهــــر

بانوی مهر لباسهای مدرسه اش را شسته،کفشهایش را واکس زده گذاشته روی جاکفشی،کنار در ورودی.یکی دو روزیست با سرمای دلنشین این روزها رفته است بدرقه شهریور،با بوی مهر که بسیار دوست داشتنی است.بوی مهری که کتابهای نو و جلد نشده را با خود به ارمغان می آورد،بوی دفترهای صد برگ و چهل برگ که کاغذهای کاهی شان مرا به نوشتن مشتاق می کرد.با این بوی مهر ، یک پروانه و یک قاصدک دلهره و اضطراب هم، همیشه همراه بوده است، که گاهی می نشیند روی شانه بانوی مهر،گاهی دور و برش پر پر می زند،تا اینکه می نشیند روی نیمکتهای  تازه رنگ شده.آنوقت است که کم کم با صدای معلم آرام می گیرد:دفترهای تان را باز کنید، یک متن در مورد ماه مهــــــر بنویسید.

نیره نورالهدی

 

چشم براه پاییـــــز...

یکشنبه ششم شهریور ۱۳۹۰

ســـرمای پاییـــزی،با دستانی معطر به عطر باران،در جیبهای بالاپوش سپیـــدش،پشت پنجره ایستاده!دیده نمی شود...اما برگهای خشک و خوشبوی شمعدانی،با تمام وجود لمسش می کنند...

نیره نورالهدی-لحظه ای در شهریور ماه

 
نویسنده معاصر گل به چه درد می خورد.خشک می شود ومی ریزیش دور.هندوانه خوب است.کمپوت خوب است.تازه کمپوت هم خوب نیست.میوه تازه بهتر است.سیب وگلابی وانگوروانار...

 


ادامه مطلب
 
مثل همه عصرها-دیدار با مصطفی مستور-خرداد نودبه دلایلی دیر رسیدم.درب اصلی سالن را بسته بودند.فردی که در کنار درب ورودی ایستاده بود،اشاره کرد به راهروی پشتی که راه داشت به طبقه بالای سالن.از کلاسها و اتاقهای متعدد صدای نواختن سنتور و ویلن بگوش می رسید.دستگیره درب سوم را که باز کردم،بعد کنار زدن پرده با فضایی تاریک و سینمایی روبرو شدم.که صدای گرم مریم حسینیان به من می گفت،درست آمدی،سالن نشست نقد و بررسی جهان داستانی مصطفی مستور همینجاست...تا چشمم در آن تاریکی خواست عادت کند به دیدن...
ادامه مطلب
 

ببار بـــــاران...

یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰

ابـــــر به زمین گفت:دستت را پیاله کن تا برایت گلاب باران بریزم.زمـــــین نشست به زیر سایه ی ابر و گفت:دستم مدتهاست پیاله است،ببین بس که نباریده ای پوستم خشکیده است،ای ابـــــــر...ببار...ببار...چشمانم را می بندم  تا بشنوم صدای دلنشین بارانت را،دیگر نگو که نمی باری،دیگر نگو که نمی مانی،دستم که لبریز شد از گلاب بارانت،باز هم ببار تا پیاله پیاله ببرم برای دیگر دستان دشتها و بیشه ها که راه را در تاریکی منتظر رسیدن نمی،باران چشم انتظارند...زمینهایی که بوی نور می دهند و دستانشان تا خدا بالا رفته است...آیه های زمینی خشکیده اند...ببار ای ابر،که جهانم بدون بارش تو جان ندارد...

غروب اردیبهشت نود/نیره نورالهدی

 
طرح روی جلد"مثل باران مثل بودن"نویسنده معاصر"نعمت نعمتی"طرح روی جلد"کتاب سال هزاروسصیدوهیچ"/نوشته نعمت نعمتی

 

 

 

می گویند ، فصل برگ ریزان پاییز - در لارستان فارس ، کودکی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند نعمت که چون نام خانوادگی پدر را یدک می کشید ، شد نعمت نعمتی . شش ساله که بود ، به همراه خانواده اش رفت خرمشهر. بعد از سه سال رفت آبادان و به طور رسمی ، آبادانی شد.از همان وقت که فهمید، وجود خارجی دارد، ادبیات و هنر سفت و سخت یقه اش را گرفت و گفت: هرجا بروی ، رهایت نمی کنیم.سرنوشت تو این است که به جای داشتن خانه و ماشین و این حرفها ، مثل بچه ی آدم فقط به ما فکر کنی و بس. اوهم دست هایش را برد بالا و مثل بچه ی آدم گفت: چشم. تسلیم شما هستم.این بود که به جای شیطنت های کودکی و نوجوانی ، تا دلتان بخواهد در آن فضای نیمه اروپایی ، فیلم دید و در محافل ادبی شرکت کرد.....


ادامه مطلب

دلم برای باران تنگ شده است...

دارم ته مانده ی فنجان چای را سر می کشم که نگاهم می افتد به نوشته ای که گوشه ی میزم به من دهن کجی می کند : زمان حال ، زمان گذشته ، زمان آینده.نمی دانم چرا ،دلم می گیرد.برای لحظه ای انگار دلم برای خودم می سوزد.جایی خوانده بودم که دیروز ، تاریخ است. امروز حال است و فردا ، راز .برای من که مدام، یا در حسرت دیروز از دست رفته هستم و یا نگران فردا ، زمان حال معنا و مفهومی ندارد....


ادامه مطلب
 

کاغـــذ کاهـــی

دوشنبه بیستم دی ۱۳۸۹
رویای داستان...کاغذ کاهی 

حوالی همین روزهای برفی بود که ناخوانده میهمان دست و دلم شد،گفته بود که می آید در یک روز برفی،تنها هم نه،با تمام نوشته ها و عکس نوشته ها و دل نوشته هایی که نوشتمشان:

یک ظرف پر از بـــرف،در این روز برفــی، ریختم توی سماور تا چای دم کنم برای دانــه های سفیدبرفی،که اول از همه دست خدارابوسیده اند تا بعد به ایوان حیاطمان رسیده اند...

توي اين سرما ! شال و کلاه کردم رفتم بازار " كلمه ها "! با پالتوی مشکی که از سه سال پیش برای زمستانهای سرد خریده بودم ! برف بي تاب بود كه مي باريد. كلمه "داستان "در انعکاس نور نئون مغازه ها روي زمين پر از برف رد نگاهم را بدنبال خود مي كشيد! نورهاشان با فاصله های منظم خاموش و روشن مي شدند.از بعضي جاده ها که هنوز هیچ رهگذری قصد عبورش را نکرده بود گذشتم!ديشب هم برف بي تاب مي باريد و رد نگاه داستانها در پيچ و خم كوچه ها گم مي شد.

كودكي فانوس بدست ،در حالیکه سرش را درون یقه ی کاپشنش فرو برده بود،يك بسته شكلات رنگي براي خواهرش به خانه می برد. نزديكهاي شب كريسمس بود!

رسيدم به مغازه اي دنج و قدیمی.دانه هاي درشت برف بود كه روي شيشه هاي عينكم تند و تند آب مي شد.

پشت ويترين مغازه يك جعبه چوبي توجه ام را جلب کرد، دربش کمی نیمه باز بود و نور ارغوانی رنگی از آن بيرون مي زد،داخلش را با ساطن صورتي خوشرنگي دوخته بودند.

با وارد شدنم به مغازه صداي جيرينگ جيرينگ آويز بالاي در نواخته شد. صداي دل انگيزي از داخل جعبه بگوش مي رسيد! نزديكتر كه رفتم،توانستم نوشته ی حك شده روي جعبه را بخوانم :" لوحی برای نوشتن "!...

خريدمش "در ازاي عشق " و در "زرورقي از جنس دوستي "پيچيدنش برایم.صاحب مغازه گفت: این براي كيه؟ گفتم: براي "وب ادبيات داستاني": كه اين روزها سه سالش شده...سه سالی که پابه پایش راه رفتم تا راه بیافتد و از پا نیافتد.

نیره نورالهدی

 
درگاهی پنجرهپنجره روبه خیابان باز می شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که با بدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم.ودرگاهی پنجره راحت ترین جای دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می کردم....
ادامه مطلب
 
ماریو بارگاس یوسا-برنده جایزه نوبل ادبیات-2010او در ابتدا گفت: «امیدوارم زنده بمانم تا جایزه‌ی نوبل را بگیرم. من تا آخرین روز زندگی‌ام نوشتن را ادامه خواهم داد. فكر نمی‌كنم كسب جایزه‌ی‌ نوبل تغییری در نگارش، سبك و موضوعات من ایجاد كند؛ امیدوارم این جایزه فقط زندگی روزمره‌ی مرا تغییر دهد.»
به گزارش فرانس‌پرس، یوسا اعلام كرد: «شگفت‌زده شده‌ام؛ هنوز نمی‌توانم باور كنم. این جایزه تأكیدی بر اهمیت ادبیات آمریكای لاتین است.»
خالق ‌سور بز‌ در ادامه‌ی‌ نشست خبری گفت: «دوست دارم كتاب‌ها بر روی كاغذ به‌چاپ برسند تا در اینترنت. در عصر كتاب‌های الكترونیكی و دیجیتالی، چیز‌های ارزش‌مندی ممكن است از دست بروند. امیدوارم فن‌آوری‌های جدید منجر به پیش‌‌پاافتادگی محتوای كتاب‌ها نشود.»....

بهمراه بخشی از نظرات عبدالله کوثری درباره یوسا

مجموعه دیدنی عکسهای فامیلی وارگاس یوسا

 
نویسنده معاصر"دکترشکوفه تقی"بک روزه عوض شد، اما برای من بیست‌وپنج سال طول کشید تا بفهمم چرا. قبلش مادرم عاشق آشپزی بود. وقتی غذا می‌پخت مثل این بود که شعر می‌گقت یا نماز می‌خواند صورتش روشن و نورانی می‌شد، شادی اطرافش را پر می‌کرد. بعضی‌ها می‌گفتند با مواد غذایی معجزه می‌کند بعضی‌ها می‌گفتند جادوگری می‌کند، عمه‌ام می‌گفت جن‌ها بهش یک دیگ جادویی داده‌اند. هر وقت به خانه‌ی ما می‌آمد همه‌ی سوراخ سنبه‌ها را با دقت می‌گشت....

 


ادامه مطلب
 

نویسنده معاصر"دکترترانه جوانبخت"به خودم می گویم باید یاد او را در دلتان زنده نگه دارم. حتما از خودتان می پرسید از چه کسی حرف می زنم. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید.  انتهای این متن مرا به کجا می برد؟ آیا او می داند؟ آیا سطرها جواب را در خود دارند؟  یادم هست برف می بارید...


ادامه مطلب
 

بیوگرافی نویسندگان معاصر"مهستی محبی"

یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۹
مهستی محبیمهستی محبی هستم،متولد شهریور ۱۳۴۳-مشهد.در نیشابور به طبابت در رشته قلب و عروق مشغولم.رمانی به نام ماه در پاگرد پنجم و یک مجموعه داستان را برای انتشار به نشر ابتکار نو سپرده ام و در انتظار مجوز از ارشادم.اولین مجموعه داستانم به نام فانوسی پشت پرده های بنفش امسال-۸۹منتشر شد.

داستان آرامش/نوشته مهستی محبی

جمعه نوزدهم شهریور ۱۳۸۹
عکاس"افروز ارزه گر" 

غروب که می شد گنجشک ها همانطور که شاخه ی توت زیر پایشان تکان می خورد با او حرف می زدند.درخت توت سرش را توی باغ همسایه می برد و از گردوها که سبز و درشت شده بودند و میوه های کاج که تاپ تاپ بر زمین می افتادند خبر می داد. دیوارها از پسربچه هایی که توی کوچه ی پشتی فوتبال بازی می کردند حرف می زدند....


ادامه مطلب
 

درب را بگشای  دعایم کن

پنجشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۹
روح رمضان در کوچه ها

کوبه درب خانه همسایه ها را در کودکی ها،عصرهای رمضان دم افطار می زنم،سینی در دستم پر است از کاسه های شله زرد گل قرمزی،هنوز عطر گلاب شله زردها در دالان تاریک ذهنم کنج طاقچه، کنار کوزه سفالی جا خوش کرده است.کف آجری حیاط را با آبپاش قدیمی مادربزرگ،خیس می کنم،تا خنکای هوا، گلوی روزه داران را خنک کند،صدای مادر در آسمان حیاط می پیچد:قبل افطار نذری ها را بیا و ببر.

وقتی با یک سینی پر می رفتم،کاسه ها،یک به یک  بعضی پر از گلبرگهای گل محمدی خانه بی بی جان ،بعضی با یک مشت شکلات ، بعضی حاوی چند خوشه انگور تازه از درخت مو  آقا بزرگ ، و بعضی ها با شاخه های گل سرخ دعا برمی گشتند.

نیره نورالهدی-رمضان ۸۹

 
نویسنده معاصر"علیرضا محمودی ایرانمهر"«آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شيب تپه‌ای بالا می‌رفتيم و من به بالا نگاه می‌كردم كه ناگهان رگبار گلوله از روی سينه‌ام گذشت. من به پشت روی زمين افتادم، شش‌هايم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقيقه، ‌در حالی كه هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می‌كردم، مردم. هيچ وقت كسی را كه از پشت صخره‌های بالای تپه به من شليک كرده بود نديدم...
ادامه مطلب
 

خنکای روح نوشتن

جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۸۹
گرما...

هیچ وقت هوا اینقدر بشدت گرم نشده بود.من که فرزند کویرم این روزها از شدت گرمازدگی بیمار شده ام.با همه این احوال ،ماهی ذهنم در حوضچه اکنون شناوراست.او گاهی در دریاچه سرد روح های منجمد شناور است،گاهی با شخصیت های زنده دل داستانها نفس می کشد،گاهی در قطب شمال در کنار کودکان اسکیمو در نوشتن مشقهایشان کمکشان می کند،آنها را با خود به داستانهایم می آورد،و به خوردن فالوده بستنی شیرازی دعوتشان می کند.از همان بستنی هایی که در کودکی بخاطر خریدنشان در راسته بازار زند در شیراز گم شدم.

نیره نورالهدی/تیرماه ۸۹

مهمان خسته راه شیری

پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹
زنده یاد "بیژن نجدی" 

يادداشتي بر جهان داستاني بيژن نجدي از جواد عاطفه

«جمعه پشت پنجره بود»، « آن روز جمعه بود. جمعه همان خوني بود که از تابستان ريخته بود روي آسفالت و آفتاب مثل باران مي‌باريد»، «از وسط خيابان آينه بلندي مي‌گذشت. سمسارها دنبالش مي‌دويدند. آينه کنار دري ايستاد...

نقل از سایت ادبی دیباچه


ادامه مطلب
 

طرح روی جلد"شفا در میان ما نفس می کشد"-" کیارنگ علایی"برای نگاهی به مجموعه داستان"شفا در میان ما نفس می کشد" نوشته " کیارنگ علایی "باید دوربین و تمامی تجهیزات ذهنی مان را برداریم،از ایستگاه هشت عنوانی صفحه ی فهرست عزم سفر کنیم به آخرین صفحه کتاب(ص- هشتاد /بخش پایانی). تا به بعدی از ابعاد مقصد راوی در بیان داستانها و موقعیت ها شان برسیم: "شفا"که یک باور ذهنی است می تواند عینیت یابد،می تواند وجود خارجی داشته باشد و می تواند یکی از شخصیتهای اصلی یک داستان باشد!روایتها روانند.بدون هیچ اتفاق خاصی داستانها را پیش می برند.هر کدام یک موقعیت،یک عکس از زندگی روزمره اند که هر لحظه در حال رخ دادن هستند.راوی همزمان با این پیشبرد،از چهره ی اتفاقات ساده،هنرمندانه آشنایی زدایی قابل توجهی می کند...


ادامه مطلب
 
مرحله دوم طرح"این روشنای نزدیک"در نمایشگاه بین المللی تهران ۲۲ و ۲۳ اردیبهشت ماه ۸۹ مجری طرح و گردآورنده: این روشنای نزدیک"محسن سراجی"برای مشاهده ی طرح جلد کتابها و اطلاعات بیشتر روی نام کتابها کلیک کنید....
ادامه مطلب

امواج آرام کلمه ها

چهارشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۸۹
امواج کلمه ها...

با تو ا م:روایت کوتاه!

می نشینم روی صندلی درست روبروی تو!

صدای برخورد امواج کلمه ها بر ساحل ذهنم را به خوبی می شنوم.

تو گاهی یک کتابی.گاهی یک صفحه ی خالی سپید.گاهی مثل تاروپود یک قالی-هر نقشی در تو یک داستان از زندگی دارد.

گاهی کلمه هایت مثل انباشته شدن صدفها- با موج دریا در سطر سطر ساحل ذهنم در کنار هم جمع می شوند -تا کم کم به تصویر یک متن جان بخشند.

آنها با خنکای نسیم به اعماق تاریکخانه روایتها می روند و گاه مروارید بدست سر برون می آورند از لایه لایه اشان.

با نگاهی به وسعت بینهایت دریا به مرور روایتها را بدست آفتاب می سپارم تا روزی مهمان قفسه های معطر به عطر کتاب و کاغذ های کاهی شوند. 

اولین روز اردیبهشت روز نکوداشت سعدی  بر همه ادب دوستان فرخنده

نیره نورالهدی

بهار ۸۹

 

پروانه آبی

یکشنبه یکم فروردین ۱۳۸۹
 پروانه آبی...

 

پروانه آبی کجایی ؟مرا کجا می بری ؟بدنبالت می آیم.تو می نشینی روی گلبرگ درختها.بوته ها.در جنگل.مستر آربزرون آمد.او هم می آید برای گرفتن تو.اما وقتی که من آمده باشم برای دیدن تو.او می گفت فصلش گذشته.راستی تو در کدام فصل کنار آبشارها می پری؟؟پاییز...زمستان یا که بهار؟؟

فیلم پروانه آبی رو حتما ببینید.بسیار زیباست.(این فیلم براساس یک داستان واقعی ساخته شده.ماجرای ناپدید شدن تومور مغزی یک کودک دوازده ساله پس از جستجوی پروانه آبی که در  آخرین امیدها و روزهای زنده بودنش آرزوی دیدنش را داشت!

سالی سرشار از بهروزی و موفقیت برای همه آرزومندم.

 
برف در نزدیکی های بهار

مدتی بود جلوی در بسته‌ی خانه‌اش ایستاده بود. تلفن بیش از ده بار زنگ زده بود و هر بار بعد از زنگ پنجم قطع کرده بود. برف تندتر شده بود. رنگ شیروانی‌ها بتدریج ناپدید می‌شد. روی پله‌ها فقط جای یک جفت پا بود و آنهم داشت زیر برف پنهان می‌شد. روی دوچرخه و ماشین را هم برف گرفته بود. حیاط هم سفید سفید شده بود، نه می‌شد رنگ چمن را دید و نه رنگ سیب‌ها را. درخت‌ها هرس شده دو طرف حیاط ایستاده بودند...


ادامه مطلب
 

حبس فصل!

چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۸۸
طرح آبرنگ از :بنفشه رحیمی

روزهای خاصی ست این روزها.نه زیاد سرد نه زیاد گرم.نه زیاد ابری نه زیاد آفتابی.گاهی بوی رفتن زمستون میاد گاهی بوی اومدن بهار!گاهی صبح بهار سرکی می کشه -غیبش می زنه باز سر وکله زمستون عصری پیدا می شه! صبح که می خوای بری بیرون می بینی هوا سرده شال و کلاه می کنی.بیرون که می ری می بینی هوا گرمه.همه چپ چپ نگات می کنن.مجبور می شی کاپشنت رو روی دستت محترمانه تا کنی.میایی خونه نهار رو نوش جان کنی تا یه لقمه ی بخور و نمیر بخوری ساعت کاری رسیده و باید برگردی.تا  بیایی برگردی عصر به بقیه کارهات برسی.قبل بیرون رفتن پنجره رو کمی باز می کنی ببینی هوا در چه وضعیتیه؟می بینی نه آفتابیه نه ابری!کیف و کفش تنها همراهای مجازی همیشگی ات هستن!هنوز از چند پیاده رو نمی گذری که باروون می گیره.خیس خیس می شی.اما توی گرگ و میش غروب که برمی گردی- دوست داری بوی نم خاکهای باروون خورده رو!

نیره نورالهدی

بهمن ماه ۸۸

نويسنده:مهستي محبيسیکسو در کتاب پيش بسوي نوشتن: جریان نوشتن ازاد را که مانیفست اولین شعرای سوررئالیست است- می نویسد:"خودت را رها کن تا پیش بروی،بگذار نوشتن در تو جریان یابد،از و گسترده شو،رودخانه باش،بگذار همه چیز بغلتد و پیش برود،بدون کوک کردن،سیل بندها را باز کن،بگذار بغلتی،تلاطم یابی.".....


ادامه مطلب
 
 در انتظار روشنايي

بر تك تك برگه هاي کاهی و سپید خواهم نوشت: داستاني كوتاه.شعري.ترانه اي رنگين.سرودي آهنگين.تو هم خواهي نوشت داستانت را بعد فراخوان.خواهند رسيد يك به يك داستانها.داستانهايي كه از صندوقچه هاي معطر ذهنهاي داستاني- چمدان سفر برمي بندند.بليط قطار مي گيرند.بر روي فيبرهاي نوري سوارمي شوند- تا برسند از گرد راه.به پيشوازشان مي رويم با فانوسي در دست.ما آنها را يك به يك خواهيم خواند و دانه دانه خواهيم چيدشان برقالبهاي حروفچيني. تا حك شوند براي هميشه در كتابي ماندگار.روشنايي در اين نزديكي ها دوباره سو سو مي زند.

نيره نورالهدي

ديماه ۸۸

 

صورت سكوت!

پنجشنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۸
صورت سكوت

براي نوشتن هميشه نياز به آرامش داشتم.اين بود كه اومدم اينجا زير نور خورشيد!درست يادم نيست وسطاي پاييز بود يا اوج تابستون؟يه جاي دنج وسط يه مزرعه ي درو شده كه علوفه هاي گندمهاش مثل گره هاي داستانها توي ذهنم/ جا به جا گوله شده بودن.نياز سختي به سكوت - اكسير و كيمياي هميشگيم بود.اين بود كه چشمهام رو بستم بروي هر چه هياهو بود.نوشتم و نوشتم.گندمهاي داستان رو خوشه به خوشه و دونه به دونه از آسمون ذهنم مثل ستاره هاي آسمون شب/چيدم.كنار به كنار رديفشون كردم.صورت سكوت رو بوسيدم و نوشتم:صداي حركت قطار وقتي همه توي كوپه ها خوابن‏...صداي مرغان دريايي كنار ساحل...صداي خش خش برگها زير پاي رهگذران...صداي كليد انداختن در قفل يك در چوبي...صداي حركت يك پنكه سقفي در يك بعدالظهر تابستاني در يك معبد و همه ي صداهاي خوب توي داستانهام در سكوتي سرشار از تمناي نوشتن دسته دسته شدن در پوشه و جزوه ها و كتيبه هاي چرمي.باران گرفت...يك به يك از دشت ذهنم جمعشان كردم.گذاشتمشان در انباري ذهنم كه بوي نفتالين لباسهای زمستونی صندوقچه هاش و بوي عطر یاسهای روی طاقچه و فلفلهاي خشك شده  آویزون به قندیلکهای کنار دریچه و سبزيهاي معطر گوشه و كنارش هر موجودي رو مدهوش مي كرد.تا باز در سكوتي كه از دور دستها خواهد رسيد.دسته دسته شان كنم.

نیره نورالهدی/آذرماه ۸۸

 

اسلایدر