نخلی بی نیاز

چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲

دستها دستها دستها:دستهایی که یک پارچ آب یخ می گذارد سر سفره،یک پیش دستی چند دانه خرما،چند تکه نان،دم افطار،کویر با تمامی وسعت تشنگی اش،آبپاشی می شود،دلها به استقبال خدا می روند، تا بوده و بوده ،درختی تنها سفره دار ماه اوست،نامش نخل صحراست،قامتش بلندترین است و نامش ماندگارترین.سی سحر،سی افطار، با سی پیمانه نیت،نخلی تنها و سربلند را در وسعت کویر دلمان آبیاری می کنیم

 

اولین روز تابستان

شنبه یکم تیر ۱۳۹۲

زلالی و خنکای آب،تنها در هوای شرجی و گرمای تابستان است که جذاب و خواستنی می شود.از باران که خبری نیست ،هیچ،ابرها  هم  که ،گاه گداری ساکن،درست بالای سر شهرها و روستاها می ایستند و چشم در جشم ساکنان، زل می زنند و نمی بارند.گرما و تیغ آفتاب بخصوص ظل ظهر،دندان های سپیدش را به رخ لبهای خشکیده حوضچه ها و استخرها،آن به آن نشان می دهد.در این میان کودکان بازیگوش که شیرینی بازی بعدالظهر در کوچه های خاکی و دویدن پی دوچرخه های تک نفره،خواب از چشمشان ربوده است،با بدنهای سوخته از اشعه خورشید،بی هوا در استخر نزدیک خانه شان،شیرجه می زنند،با چشمانی بسته تمامی خاطرات نداشتن ها را در آغوش سرد قطره های بهم پیوسته آب از یاد می برند و دستان گشوده شان را می سپرند به غرقاب قعر اقیانوس های بیکران کوچک ذهن شان.خوب که قلب شان از ترد گرما خلاصی یافت،با صورتی سرشار از قطره های آب از استخرها بیرون می زنند تا لباسهای شسته شان را که بوی عطر صابون یاس می دهد،بپوشند و لبخند بزنند به خورشید که حالا دیگر در حال فرو رفتن پشت کوه های بلند است و شرمنده از گرمای طاقت فرسای ظهر تابستانش. 

 

ای نامه که می روی به سویش

دوشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۲
 

امروز صبح زود اولین کاری که قرار بود انجام بدهم،فرستادن یک بسته پستی برای یک دوست نادیده بود،آدرس خانه اش را مدتی قبل در دفترچه ام یادداشت کرده بودم.فرصت یار نشد برایش بفرستم.تا اینکه یکی دو روز قیل آدرس را مجدد از او خواستم.برایم نوشت.اما وقتی جلوی باجه پست دو آدرس را با هم مطابقت دادم،چون آدرس قبلی را با عجله نوشته بودم،شماره خیابان و پلاک ها با هم یک شماره تفاوت داشت،با نگرانی بسته را به هر دو آدرس فرستادم.وقتی بسته را متصدی پست از دستم می گرفت،تنها دلداری گرم او بود که آرامم می کرد وقتی به او گفتم:تردید دارم در شماره خیابان ،گفت:می رسد،حتما می رسد،به هر دو خیابان خواهند برد تا پیدا کنند.و نگاه نگرانم را با آن بسته به خیابان دویست و هفدهم پست کردم.خدا کند بعد تعطیلی بدست دوست مهربانم برسد.

 

نام دیگر یاس،باران است

پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲

وقتی باران می آید،دلم بیشتر برای بوی یاس سفید تنگ می شود.

برای زندگی،برای یک فنجان چای تازه دم،برای یک دم نشستن روی نیمکت ایستگاه به قصد رفتن و رسیدن

وقتی باران می آید،دل آدم تنگ می شود برای همه درختان سبز،که ریشه دارند در خوبیها،مهربانی ها

وقتی باران می آید،دل آدم تنگ می شود برای خدایی که زیباییها را آفرید،باران را آفرید،کوه و دشت و ابر و ماه و

خورشید را آفرید که آدم راحت زندگی کند،"خودش برای خودش تصمیم بگیرد "یــک قایق کاغذی بسازد" ،بسپرد

به جویبار،حرکت آرامش را ببیند،وقتی به شاخه ای خشک گیر می کند،با تلنگر انگشت نشانه حرکتش را

تضمین کند.وقتی باران می آید،تمام خطها برای رساندن این پیام آزاد می شوند

 

این برمی دارم های مانا

یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲

عکاس"حسین جوادی"

صدای پنکه و کولر تنها ترانه بعدالظهرهای گرم تابستانی که در سکوت خانه هر روز می شنوم،پدر در خوابی نه چندان عمیق است که روانداز چهارخانه نخی را تا روی شانه هایش بالا می کشم،آرام سرم را از روی دستش برمی دارم.با تو قرار گذاشته بودم بعد نهار زیر سایه بان حصیری مغازه،کنار خانه مان،همدیگر را ببینیم.بلوز سفید شسته شده روی بند رخت را می پوشم،بی مهابا کفش های دمپایی آبی ام را از زیر سایه درختهای انار، برمی دارم و همانطور که پاورچین پاورچین،با پای برهنه، به درب ورودی حیاط نزدیک می شو م یادم می آید،روسری آبی را که مادرم دیروز برایم خریده،هنوز سرم هست.بی قرار خاک بازی ،یک میخ و یک قوطی کبریت از خنکای طاقچه آشپزخانه برمی دارم،تا در آسفالت کوچه با هم یک خانه گلی درست کنیم.وقتی کنار مغازه می رسم تو قبل از من خانه گلی کوچکی ساخته ای.یادم هست  موقع خداحافظی، تل راه راهت را به یادگار روی سرم گذاشتی و من چیزی نداشتم به تو بدهم، بجز لبخندی با لبان بسته که در قاب نگاه هر دوی مان ماندگار شد.
نیره نورالهدی
عکس از هنرمند گرانقدر"حسین جوادی"

 

ماه باران

جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲

ماه اردیبهشت،ماه باران هم که باشد و باران هم که نیاید،طراوت و تازگی هوا در نسیم های گاه و بی گاه خبر از در راه بودن ابرهای پر باران را نوید بخش است.روبروی افقی بارانی که بنشینی،باز هم می توانی به کویری بی انتها بیندیشی،در بیکران ذهن مه گرفته مان،دستی ماواری گیتی خواهیم دید و بودنش را با تمام وجود حس خواهیم کرد،که چه سخاوتمندانه ابرها را خاصیت باران می بخشد و کویر را خاصیت وسعت،آنگونه که به مرور این ویژگی در اعماق شخصیت شان نیلوفرانه ریشه می دواند،افق دریـــا با افق کویـــر جایی به هم پیوند می خورد که ابرها با هم و رودرروی هم یک دل سیر گریسته باشند.

نیره نورالهدی

 

لاکپشت نوشته های به آهستگی!

جمعه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۲
عکاس مهدی گلزاده

امروز این عکس را در صفحه عکاسان ایرانی دیدم.مرا بیاد خاطره ای عمیق انداخت: زمانی که ده ساله بودم،دم غروب از نانوایی راسته خیابان خانه پدری برمی گشتم،دیدم چند کودک بازیگوش،در پیاده رو،شی ای را محاصره کرده اند،مرتب به طرفش سنگ پرتاب می کنند و قهقـه سر می دهند.رسیدم کنارشان،سله نان را گذاشتم زمین،وقتی نگاهم حلقه محاصره شان را شکست،یک لاکپشت واژگون کف پیاده رو بود که دستها و پاهایش به آرامی گاه گداری تکانی می خورد،از اینکه سنگها لاکش را با بی رحمی شکسته بودند درد داشت!.نشستم کنارش و آرام برگرداندمش،وقتی لحظه ای از برخورد سنگها رها شده بود،سرش را به آهستگی از لاکش بیرون آورد،و با چشمان نیمه بازش به من زل زد،دوباره سرش را با درد به درون لاکش برد،با سکوتم بچه ها یکی یکی آبنابتهای چوبی شان را بین هم تقسیم کردند و رفتند.من ماندم و درد آن لاکپشت که نگاهش سخت تکانم داد.هیچ گاه نتوانسته ام آن نگاه و ان درد را فراموش کنم.جایی دنج از ذهنم حک شده است.از غروب آن شب بود که اتفاقهای پیرامونم سخت در من تاثیرگزار است . وادارم می کنند بنویسمشان.
نیره نورالهدی.ظهر جمعه.23 فروردین 92

 

این طبیعت بی رحم!

چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۲

طبیـــعت بیا کنارم بنشین،می خواهم چند کلمه ای با تو حرف بزنم:لحظه ای آرام بگیر. وقتی عصبانی و خشمگین می شوی!بیاد بیاور، در ذهنت مرور کن،آرامشت را،دریاچه های آرام و بی موجت را.راه دوری نرویم همین نزدیکی تکه ابرهای رها در آسمان نیمه آفتابی بهارت را،همه را که بیاد بیاوری دیگر اوج عصبانیت را فراموش خواهی کرد.هیچ می دانی وقتی عصبانی می شوی،سقف چوبی در روستایی دور افتاده روی سر کودکی خوابیده خراب می شود؟هیچ وقت از خشم ات ننوشته و نگفته بودم.از قهرت شنیده بودم.با قهرت قهرم ،با مهرت آشنا.حالا بیا آرام بگیر،پس لرزه هایت را قراری نیست چرا؟قرار که بیاید تو هم آرام خواهی گرفت.دریا هم آرام خواهد گرفت.راستی نگفتی چرا با قهرت همیشه به سراغ مردمان خونگرم و خوب می روی؟چه نانی بدستشان داده ای که نمی توانی ازشان بازپس بگیری؟؟

 

از جاده های خاکی برویم قدمــگاه!

پنجشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۲

امروز،ازصبح زود،مدام دلم چمدان می بست،اسباب می بست،مدام می گفت:برویم قدمگاه!برویم قدمگاه!.کفشها را به پای دل همه پوشاندم،هی به گوشش شان خواندم:برویم قدمگاه،یکی می گفت:حالا چرا قدمگاه؟گفتم:نمی دانم دل است دیگر،باید با او همقدم شد،وقتی می شکند،ارج دارد،آبرو دارد،احترام دارد،قیمت دارد.گفتم :حالا که می خواهیم برویم از جاده های خاکی برویم.رفتیم،زمانی به اندازه یک اندوه رسیدن،نگذشت،که رسیدیم قدمگاه.راه آب و جاروب شده بود از قبل،با عبور مسافران غریب.که جابجا اسباب و وسایل شان منتظر برگشت شان بود.گوشه گوشه رواق های آجری.نشستم کنار درب چوبی ،روبروی ضریح قدمگاه.در سکوت و نم اشک غربت رد پای عبور.همه رفتند اما مرا یارای ترک تکیه گاه دیوار منقش به گلهای صورتی نبود.دیواری که یادگارهای زیادی بر پاورقی خود،امضای حضور داشت که شاهد باشند و گواه آمدن صاحبانشان.ماند تکه ای از روحم،گوشه روسری دختربچه ای گمشده،کنار پیرزنی یکه و تنها،گوشه گوشه رواق های آجری،ماند ماند.

نیره نورالهدی

 

حوض نقاشی

چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۲

آرامش بخش ترین فیلمی بود که تا کنون دیده بودم.تصاویر رویایی،لباسها،خانه،وسایل از قوطی های چای و نخود و لوبیا گرفته تا شیشه پر از دکمه های رنگی و لکنت زبان دو کارکتر اصلی فیلم برایم بسیار آشنا و دوست داشتنی بود.آشنا از این جهت که خودم زبانم گاهی بند می آید در گوشه گوشه اتفاقهای زندگی از کودکی درست مثل مریم،کلمه ها هجوم می آورند به ذهنم اما نمی توانم بگویمشان.لال می شوم گاهی.مثل وقتی مادر سهیل وقتی روبروی مدیر مدرسه درب خانه اش ایستاده بود و به نقطه ای بی هدف نگاه می کرد و می گفت:بهش    بگید    بیاد.به   سهیل   بگید   بر گر د ه.در تمام مدت دیدن فیلم "حوض نقاشی"با آنها زندگی کردم.با نبودن سهیل پسر کوچولوی مریم،کنار نگاه مضطرب مریم لابلای قوطی ها در نبودن سهیل و کنار اشکهای گنگ پدر سهیل،وقتی تاولهای پاهایش را مریم می شست.اتاق کوچک مریم که هم آشپزخانه بود هم همه چیز دیگر،مثل یک صفحه نقاشی شده ،گوشه گوشه اش رنگ قهوه ای سایه روشن زده بودند،لباسهای مریم را انگار نقاشی کرده بودند.و چه زیبا بود وقتی سهیل بخاطر معلولیت پدرو مادرش خانه را ترک کرده بود،و در خانه مدیر مدرسه اش چند روزی را می گذراند،مریم مادر سهیل در عین نگرانی و اضطراب از نیامدن سهیل،وسایل خانه اش،از قوطی های چیده شده در رف آشپزخانه گرفته تا شیشه پر از دکمه های رنگی،حتی نخ قرمز ساده کاموایی بسته شده به دست مریم،همه و همه دستمایه دلگرمی او شده بودند.وقتی پدر سهیل از شدت ناراحتی نیامدن سهیل،بالای پشت بام کنار قفس کبوترهایش رفته بود،و مریم مادر سهیل با پاهای لرزان از نردبان آهنی،تنها راه رفتن به پشت بام برای بودن در کنار پدر سهیل،بالا می رفت،شعر گنجیشکک اشی مشی لب بوم ما مشین،برف میاد گوله می شی می افتی تو حوض نقاشی،با اندوه در دلم تکرار می شد.

برای دیدن این فیلم دوباره خواهم رفت.


ادامه مطلب
 

عزیز تنهاست!

پنجشنبه یکم فروردین ۱۳۹۲

سفره هفت سینش را گذاشته روی طاقچه.سال تحویل گذشته است.تیک تاک ساعت کنارش است و عکسهای بچه هایش.مهمانی ندارد.پارچه ای تمیز انداخته روی ظرف شیرینی های خانگی اش.سماورش را همیشه چک می کند بی آب نشود،همین حالا که درب چوبی اتاقش را از روی ناامیدی گشود،باد عطر باران بهاری را ناخوانده مهمانش کرد.نشست کنار سماورش، یک پیمانه چای با یک تکه چوب دارچین،ریخت توی قوری سفالی آبی رنگش.نگاهش را دوخت به شاخه درخت عناب باغچه کوچک حیاطش که چند روز مانده به تحویل سال نو، یک شکوفه صورتی کم حال داده بود.
عکس نوشتی به بهانه بهار
نیره نورالهدی.یکم فروردین ۹۲

 

علی سبزه هایت را تمام نکن تا من برگردم

یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۱

علی تمام سبزه هایی را که سیمین از چند هفته قبل کنار قد کشیدن بی صدای شان،رفته و آمده بود،با دوچرخه رساند کنار دکه پست،جایی که رفت و آمد رهگذران بیشتر است،جایی که بعد پست کردن بسته های پستی آخر سالشان یک سبزه هم برای سفره هفت سین شان سر راه بخرند.سیمین دوچرخه برادرش را شب قبل خوب شسته و برق انداخته است،بعد سبزه ها را با احتیاط توی یک کارتن کنار هم چیده ،گذاشته است ترک دوچرخه علی.صبح که بیدار شود،تا پژمرده نشده اند ببردشان برای فروش.من هم امروز بعد پست کردن آخرین بسته های کتابم ،یک سبزه با طراوت از علی خریدم.و دو ماهی قرمز سرحال از سوپر سرنبش،درست کنار مرکز پست،جای دوری نبود کنار دوچرخه علی.
عکس نوشتی برای حال و هوای این روزهایم
نیره نورالهدی.27 اسفند.91

 

اسفند ماه و لحظه های سرازیــــر

سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۱

 روزهای پایانی اسفندماه است،انگار تمامی روزهای سال از کوچه پس کوچه های چهار فصل سال،سرازیرند تا برسند به دقایق پایانی سال و لحظه های کهنه،را بسپارند بدست،لحظه تحویل سال نو. "لحظات سرازیر" برای رسیدن،دیرشان می شود،مدام در حال دویدن اند،مثل دونده ای که تمام تلاشش رسیدن به خط پایان مسابقه است. "لحظات سرازیر"،دونده هایی هستند که یک سال پیش استارت حرکت شان را با شنیدن صدای پای بهار آغاز کرده بودند.
نیره نورالهدی

 

یک تصویر داستانی،معطر به چای میوه ای

یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱

چهار عدد سیب،چهار عدد به،چهار عدد هویج،رنده کنی هر کدام را جدا جدا روی یک سینی پهن کنی،بگذاری توی ایوان زیر گرمای آفتاب یا روی شوفاژ یا روی سینی،توی فر،خوب خشک که شد،بریزی توی ظرف مسی،همینقدر تف بدهی تا کمی طلایی شود،کافیه.بجز سیب های رنده شده که آب بیشتری دارد را،جدا بگذاری خوب خشک شود،بعد طلایی شان کنی،یک چاشنی چای میوه ای،خوش عطر و رنگ خواهی داشت.اینها را نسترن، دختر همسایه طبقه بالایی،داشت برایم می گفت.یک هفته منتظر بودم هوا آفتابی شود،بارانی شد،ابری شد،باد و بوران آمد،اما آفتاب گرمی نیامد تا چای میوه ای را خشک کند.مجبور شدم یک روز تمام،توی فر میوه های رنده شده را خشک کنم.چندین هفته بوی سیب و به ،مهمان،خانه بود،حتی کتابهای داستانی و شعر در قفسه ها بوی سیب و به،گرفته اند.بوی انتظار خوانده شدن،بوی اینکه کسی بیاید،دست بکشد روی عطف شان،از بین کتابهای ردیف شده بیرون بکشدشان و یک گوشه دنج بنشیند و با داستانهاشان زندگی کند.این روزها هر وعده چایم،معطر است به یک قاشق مرباخوری چای خشک شده میوه ای و یک جرعه شعر و داستان کوتاه خواندنی و بوئیدنی.

نیره نورالهدی.زمستان ۹۱

 

زمستان از نگاه پروانه

یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱

پروانه پر پر زد،صدای پر زدنش را هیچکس نشنید،جز هوای سردی که پاییز را بدرقه می کرد و سر سبزی کم حالی که در حال پوشیدن رخت سپید زمستان بود.تنها ماوای مسکوت پروانه گوشه دنجی از یاد پاییز بود که ساعتها با آن مکان انس گرفته بود.هر وقت نگاهم به نگاهش گره می خورد با من از هراس سرمای زمستان می گفت،او می گفت:من اینجا می مانم با بالهای پروازم تا زمستان از پنجره پاییز عبور کند،به محض رسیدن صدای پای بهار با او خواهم رفت.

نیره نورالهدی.زمستان نود

 

پاییـــــز بمان

دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۱
عکاس:مهرزاد پاکدامن

پاییـــز،آســمان به تو تکیه داده است.نردبان چوبی بهانه است،تا باغبان پیر با هیزم و قوری زغالی اش چای دم می گذارد و هنوز زمستان از راه نرسیده است،فرصت ماندن هست.بمــان
نیره نورالهدی.پاییـــز 91

عکاس:مهرزاد پاکدامن

 

نـــذرتان قبـــول

چهارشنبه یکم آذر ۱۳۹۱

غروب آنروز،تک تک مغازه های خرازی فروشی را برای خریدن
زرورقهای سبز زیر پا گذاشته بود،مادرش سفارش کرده بود چند دیس پر از نقلهای رنگی روی میز را از مدرسه که برگشت داخل زرورقهای سبز بسته بندی کند تا روزهای محرم بین عزاداران حسینی تقسیم کند.باران بیرون پنجره تند می بارید.باد سردی از درز پنجرها بداخل خانه گرمشان می زد.بخاری گوشه اتاق آبی می سوخت.شبنم بس که دویده بود،پاهای کوچکش درد می کرد.کنار گرمای بخاری نیم سوز،مشقهای فردا و پس فردایش را می نوشت که درب خانه را زدند.درب را که باز کرد،یک سینی با ظرفی نذری پشت درب بود.و صدایی که فقط گفت:این نذری مال شماست.شبنم در حالیکه ظرف را برمی داشت گفت:قبول باشه

نیره نورالهدی.محرم ۹۱

 

حقیقت وجود

یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱

دو کودک بودند که هر شب با رویای ماه به خواب می رفتند.وقتی بیدار می شدند دستهاشان پر از نور بود.یکی به دیگری می گفت:خدا برایم تا خود صبح ترانه نور می خواند.آن دیگری گفت:من کنارت صدای نور را می شنیدم تا به صبح خوابم نبرد بس که  صدای نورش از حقیقت وجود آکنده بود.
نیره نورالهدی.پاییز 91

 

ترنم،ترنم بمان

سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱
دیشب مطب دندون پزشکی بودم یک کوچولوی نازنین اومد کنارم نشست.اسمش ترنم بود،پنج ساله.یک کتاب نقاشی دستش بود،صفحاتش را با هم ورق زدیم .اول رویش نمی شد با من حرف بزند.اما کم کم نزدیکتر آمد و گفت گرمم شده،کت سبزرنگ کوچکش را از تنش درآوردم.یک کیف قرمز کوچولو داشت که سه تا از عروسکهای انیمیشن را ازش بیرون آورد و کتاب نقاشیش رو وارونه کرد گفت:می خوام براشون یه خونه درست کنم.کلی باهم حرف زدیم.دنیای آروم و معصومی داشت.کاش آدم بزرگا کودک درونشون هیچ وقت بزرگ نشه.
 

تقسیم دل واپسی هایی از جنس مهر

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱

دم غروب که می شود،بچه های مدرسه کوچه پشتی کنار هم جمع می شوند تا مشقها شان را با دل واپسی هاشان قسمت کنند.آنها تا هوا روشن است می نویسند،تاریک هم که می شود زیر نور چراغ کوچه هنوز می نویسند.آنها آنقدر گرم نوشتن اند که آمد و رفت بادهای سرد پاییزی را نمی فهمند.این راه بسته را در گرماگرم نشستن شان رهگذرها هر روز می بینند و به رویشان نمی آورند. 

دل نوشت:نیره نورالهدی

 

خدای بیکران

سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱

وقتی با خدا حرف می زنیم،او می شنود به نوری که از وجودش در وجودمان به ودیعه گذارده است،به تکه روحی که از وجودش در وجودمان دمیده است.خدا زیباست و زیباییها را دوست دارد.طبیعت را زیبا آفریده،دشتها را وسیع،دریاها را بی انتها،برگها را سبز،درختان را استوار،آب را گوارا و زنده،شهادت آب را بی صدا،همه هستی را هدیه کرده است به وجود،به کائنات و اینهمه برای انسان آگاهی را فریاد می زند.او را سپاس برای اینهمه شعر و شعور.برای روشنایی که در درونمان به امانت گذارد.خدایا تو را سپاس

نیره نورالهدی 

 

دلم گرم است به گرمای نگاهت

یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۱

شاید بودن پرده سفید و تخت بدون بالش کودکی هایم،فضای اتاق را کمی سرد کرده باشد.یا در راهرو که می آمدم،دستم را در دستان مادرم بهنگام دیدن سرنگها می فشردم و ترس و واهمه سراسر وجودم را یخزده می کرد،اما گرمای دستانت را که برای باز کردن مهربانانه گردنبندم جهت معاینه حس کردم،تمامی ترسها را بدست فراموشی سپردم:آنوقت در آن اتاق تنها صدای تو بود و یک دنیا آرامش که در نگاهامان خانه کرده بود.

عکس نوشتی به یادگار برای دوست عزیزم"دکتر زهرا فرزاد عزیز"-نیره نورالهدی.4 شهریور 91

 

دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۱

سایه ها با تمامی خنکاشان می آیند کنار آبی توپ پلاستیکی ات،گوش سبز چمنها پر است از خنده های کودکانه ات.چمنها تاب می آورند دویدنهای پی در پی ات را چرا که مرطوبند از آبیاری باغبان.
عکس نوشت:نیره نورالهدی.تابستان 91
عکس.امیر حسانی

 

گفتگوی خطوط

سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱

پرده کرکره روی تنظیم سایه روشن-در یک بعدالظهر تابستانی،یا یک شب زمستانی-تنها یک وسیله که با آن بشود نوشت.و بیشترین نیاز یک سکوت محض.یک آرامش به لطافت گلبرگها و ستاره ستاره کلمه که بدرخشند در آسمان ذهن،دست بدست هم بنشینند گرداگرد،تصور و خیال.با هم حرف بزنند تا آشنا شوند با خطوط افقی ،عمودی ،مورب ،مقطع، منحنی،خط خطی...تا آنهایی که با هم متجانس و برابرند ،در یک چهارچوب با یک ساختار،جمع شوند.آنوقت زیبا به نظر بیایند و زیبا در دل بنشینند و زیبا خلق شوند.

نیره نورالهدی

 

ارابه های متروک جنگی

یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۱

یک تانک و چند ارابه متروک سالهاست در حاشیه خیابان ژولورن به حال خود رها شده اند. استیو هر روز عصر بهمراه مادر و برادر کوچکش برای تاب بازی به این مکان می آیند و ارابه های جنگ را با لبخند و شادی شان به بازیچه می گیرند،آنها مطمئن اند از توپخانه این ارابه ها،هرگز گلوله ای به طرف خانه شان شلیک نخواهد شد،تنها به این دلیل که صدای خنده های استیو و مادرش با این آهن پاره های غول پیکر،انسی دیرین گرفته است.
عکس نوشت:نیره نورالهدی.11تیرماه.91

 

تابستانهای دور

سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

فصل بهار چند روزیست از تقویمها با آب باران شسته شده است.تابستان بیصدا با شسته شدن پوشال کولرهای آبی در پشت بامها و سرویس کولرهای گازی پشت پنجره ها و تمام شدن امتحانات و قصد سفر کردن مسافران و کلاسهای تابستانی گوناگون از راه رسیده است.این روزها داستانهای تابستانی ام را که می خوانم دلتنگ رادیوی قرمز کوچکم در دوران دور مدرسه می شوم که می گذاشتمش روی لبه حوض زیر سایه درختهای انار،تا قصه ظهر جمعه را گوش کنم.راستی دل تابستان این روزها هم،برای آن تابستانها تنگ می شود،برای یک جرعه مهربانی که از آب آلوفروش دوره گرد در لیوانهای شیشه ای رنگی می خریدیم.
نیره نورالهدی.6تیرماه.91

 

یکشنبه دوم بهمن ۱۳۹۰

ابـــر، ذره ذره آفتاب می شود
بــرف ،دانه دانه آب می شود
دل سنـگ،با نگــاه کودکی
به دستان گرمش،جرعه ای آب ، می شود!
نیره نورالهـــدی-دوم بهمن ماه-زمســتان نود
 

دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰

قد کوته روزهای زمستان
دست درازی می کند 
به شبهای بلندش

ابری می شود،آسمانش برای همیشه

نیره نورالهـــدی-زمستان نود

 

سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰

سپیدی بـــرف،می پوشاند سیاهی غمهای زمین را!!

ششم دی ماه نود-نیره نورالهـــدی

 

بدرقه پاییز

دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۰

 پاییز گفت:من می روم تا یلدا بیاید

یلدا در گرمای کرسی مادریزرگ خوابش برده بود.پاییز به وقت رفتن پیشانی بلند یلدا را بوسید.مشتی آجیل در دستان نیمه بازش ریخت.ننه سرما پشت پنجره پاییز را بدرقه می کرد.دانه های زیر برف روی شانه های پاییز می درخشید.پدربزرگ به پشتی قالیچه ای تکیه زد.حافظ را باز کرد تا بخواند.

نیره نورالهدی-آخرین شبهای پاییز نود

 

یکشنبه ششم آذر ۱۳۹۰

 

 ماه اندوه:

چیست اندوهت؟

کودکی گمشده در بیابان

یا که:خواهری چشم انتظار سواری بی برادر؟

 

 

 

قدمهای پاییز

پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۰
 

 

قدمهای پاییز،کنــد می شوند!
وقتی برگــها به پایش می افتند
در بـــاران

نیره نورالهدی

 

بانـــــوی مهـــــر

پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۰
بانوی مهــــر

بانوی مهر لباسهای مدرسه اش را شسته،کفشهایش را واکس زده گذاشته روی جاکفشی،کنار در ورودی.یکی دو روزیست با سرمای دلنشین این روزها رفته است بدرقه شهریور،با بوی مهر که بسیار دوست داشتنی است.بوی مهری که کتابهای نو و جلد نشده را با خود به ارمغان می آورد،بوی دفترهای صد برگ و چهل برگ که کاغذهای کاهی شان مرا به نوشتن مشتاق می کرد.با این بوی مهر ، یک پروانه و یک قاصدک دلهره و اضطراب هم، همیشه همراه بوده است، که گاهی می نشیند روی شانه بانوی مهر،گاهی دور و برش پر پر می زند،تا اینکه می نشیند روی نیمکتهای  تازه رنگ شده.آنوقت است که کم کم با صدای معلم آرام می گیرد:دفترهای تان را باز کنید، یک متن در مورد ماه مهــــــر بنویسید.

نیره نورالهدی

 

ببار بـــــاران...

یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰

ابـــــر به زمین گفت:دستت را پیاله کن تا برایت گلاب باران بریزم.زمـــــین نشست به زیر سایه ی ابر و گفت:دستم مدتهاست پیاله است،ببین بس که نباریده ای پوستم خشکیده است،ای ابـــــــر...ببار...ببار...چشمانم را می بندم  تا بشنوم صدای دلنشین بارانت را،دیگر نگو که نمی باری،دیگر نگو که نمی مانی،دستم که لبریز شد از گلاب بارانت،باز هم ببار تا پیاله پیاله ببرم برای دیگر دستان دشتها و بیشه ها که راه را در تاریکی منتظر رسیدن نمی،باران چشم انتظارند...زمینهایی که بوی نور می دهند و دستانشان تا خدا بالا رفته است...آیه های زمینی خشکیده اند...ببار ای ابر،که جهانم بدون بارش تو جان ندارد...

غروب اردیبهشت نود/نیره نورالهدی

 

کاغـــذ کاهـــی

دوشنبه بیستم دی ۱۳۸۹
رویای داستان...کاغذ کاهی 

حوالی همین روزهای برفی بود که ناخوانده میهمان دست و دلم شد،گفته بود که می آید در یک روز برفی،تنها هم نه،با تمام نوشته ها و عکس نوشته ها و دل نوشته هایی که نوشتمشان:

یک ظرف پر از بـــرف،در این روز برفــی، ریختم توی سماور تا چای دم کنم برای دانــه های سفیدبرفی،که اول از همه دست خدارابوسیده اند تا بعد به ایوان حیاطمان رسیده اند...

توي اين سرما ! شال و کلاه کردم رفتم بازار " كلمه ها "! با پالتوی مشکی که از سه سال پیش برای زمستانهای سرد خریده بودم ! برف بي تاب بود كه مي باريد. كلمه "داستان "در انعکاس نور نئون مغازه ها روي زمين پر از برف رد نگاهم را بدنبال خود مي كشيد! نورهاشان با فاصله های منظم خاموش و روشن مي شدند.از بعضي جاده ها که هنوز هیچ رهگذری قصد عبورش را نکرده بود گذشتم!ديشب هم برف بي تاب مي باريد و رد نگاه داستانها در پيچ و خم كوچه ها گم مي شد.

كودكي فانوس بدست ،در حالیکه سرش را درون یقه ی کاپشنش فرو برده بود،يك بسته شكلات رنگي براي خواهرش به خانه می برد. نزديكهاي شب كريسمس بود!

رسيدم به مغازه اي دنج و قدیمی.دانه هاي درشت برف بود كه روي شيشه هاي عينكم تند و تند آب مي شد.

پشت ويترين مغازه يك جعبه چوبي توجه ام را جلب کرد، دربش کمی نیمه باز بود و نور ارغوانی رنگی از آن بيرون مي زد،داخلش را با ساطن صورتي خوشرنگي دوخته بودند.

با وارد شدنم به مغازه صداي جيرينگ جيرينگ آويز بالاي در نواخته شد. صداي دل انگيزي از داخل جعبه بگوش مي رسيد! نزديكتر كه رفتم،توانستم نوشته ی حك شده روي جعبه را بخوانم :" لوحی برای نوشتن "!...

خريدمش "در ازاي عشق " و در "زرورقي از جنس دوستي "پيچيدنش برایم.صاحب مغازه گفت: این براي كيه؟ گفتم: براي "وب ادبيات داستاني": كه اين روزها سه سالش شده...سه سالی که پابه پایش راه رفتم تا راه بیافتد و از پا نیافتد.

نیره نورالهدی

 

درب را بگشای  دعایم کن

پنجشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۹
روح رمضان در کوچه ها

کوبه درب خانه همسایه ها را در کودکی ها،عصرهای رمضان دم افطار می زنم،سینی در دستم پر است از کاسه های شله زرد گل قرمزی،هنوز عطر گلاب شله زردها در دالان تاریک ذهنم کنج طاقچه، کنار کوزه سفالی جا خوش کرده است.کف آجری حیاط را با آبپاش قدیمی مادربزرگ،خیس می کنم،تا خنکای هوا، گلوی روزه داران را خنک کند،صدای مادر در آسمان حیاط می پیچد:قبل افطار نذری ها را بیا و ببر.

وقتی با یک سینی پر می رفتم،کاسه ها،یک به یک  بعضی پر از گلبرگهای گل محمدی خانه بی بی جان ،بعضی با یک مشت شکلات ، بعضی حاوی چند خوشه انگور تازه از درخت مو  آقا بزرگ ، و بعضی ها با شاخه های گل سرخ دعا برمی گشتند.

نیره نورالهدی-رمضان ۸۹

 

خنکای روح نوشتن

جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۸۹
گرما...

هیچ وقت هوا اینقدر بشدت گرم نشده بود.من که فرزند کویرم این روزها از شدت گرمازدگی بیمار شده ام.با همه این احوال ،ماهی ذهنم در حوضچه اکنون شناوراست.او گاهی در دریاچه سرد روح های منجمد شناور است،گاهی با شخصیت های زنده دل داستانها نفس می کشد،گاهی در قطب شمال در کنار کودکان اسکیمو در نوشتن مشقهایشان کمکشان می کند،آنها را با خود به داستانهایم می آورد،و به خوردن فالوده بستنی شیرازی دعوتشان می کند.از همان بستنی هایی که در کودکی بخاطر خریدنشان در راسته بازار زند در شیراز گم شدم.

نیره نورالهدی/تیرماه ۸۹

پروانه آبی

یکشنبه یکم فروردین ۱۳۸۹
 پروانه آبی...

 

پروانه آبی کجایی ؟مرا کجا می بری ؟بدنبالت می آیم.تو می نشینی روی گلبرگ درختها.بوته ها.در جنگل.مستر آربزرون آمد.او هم می آید برای گرفتن تو.اما وقتی که من آمده باشم برای دیدن تو.او می گفت فصلش گذشته.راستی تو در کدام فصل کنار آبشارها می پری؟؟پاییز...زمستان یا که بهار؟؟

فیلم پروانه آبی رو حتما ببینید.بسیار زیباست.(این فیلم براساس یک داستان واقعی ساخته شده.ماجرای ناپدید شدن تومور مغزی یک کودک دوازده ساله پس از جستجوی پروانه آبی که در  آخرین امیدها و روزهای زنده بودنش آرزوی دیدنش را داشت!

سالی سرشار از بهروزی و موفقیت برای همه آرزومندم.

 

حبس فصل!

چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۸۸
طرح آبرنگ از :بنفشه رحیمی

روزهای خاصی ست این روزها.نه زیاد سرد نه زیاد گرم.نه زیاد ابری نه زیاد آفتابی.گاهی بوی رفتن زمستون میاد گاهی بوی اومدن بهار!گاهی صبح بهار سرکی می کشه -غیبش می زنه باز سر وکله زمستون عصری پیدا می شه! صبح که می خوای بری بیرون می بینی هوا سرده شال و کلاه می کنی.بیرون که می ری می بینی هوا گرمه.همه چپ چپ نگات می کنن.مجبور می شی کاپشنت رو روی دستت محترمانه تا کنی.میایی خونه نهار رو نوش جان کنی تا یه لقمه ی بخور و نمیر بخوری ساعت کاری رسیده و باید برگردی.تا  بیایی برگردی عصر به بقیه کارهات برسی.قبل بیرون رفتن پنجره رو کمی باز می کنی ببینی هوا در چه وضعیتیه؟می بینی نه آفتابیه نه ابری!کیف و کفش تنها همراهای مجازی همیشگی ات هستن!هنوز از چند پیاده رو نمی گذری که باروون می گیره.خیس خیس می شی.اما توی گرگ و میش غروب که برمی گردی- دوست داری بوی نم خاکهای باروون خورده رو!

نیره نورالهدی

بهمن ماه ۸۸

صورت سكوت!

پنجشنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۸
صورت سكوت

براي نوشتن هميشه نياز به آرامش داشتم.اين بود كه اومدم اينجا زير نور خورشيد!درست يادم نيست وسطاي پاييز بود يا اوج تابستون؟يه جاي دنج وسط يه مزرعه ي درو شده كه علوفه هاي گندمهاش مثل گره هاي داستانها توي ذهنم/ جا به جا گوله شده بودن.نياز سختي به سكوت - اكسير و كيمياي هميشگيم بود.اين بود كه چشمهام رو بستم بروي هر چه هياهو بود.نوشتم و نوشتم.گندمهاي داستان رو خوشه به خوشه و دونه به دونه از آسمون ذهنم مثل ستاره هاي آسمون شب/چيدم.كنار به كنار رديفشون كردم.صورت سكوت رو بوسيدم و نوشتم:صداي حركت قطار وقتي همه توي كوپه ها خوابن‏...صداي مرغان دريايي كنار ساحل...صداي خش خش برگها زير پاي رهگذران...صداي كليد انداختن در قفل يك در چوبي...صداي حركت يك پنكه سقفي در يك بعدالظهر تابستاني در يك معبد و همه ي صداهاي خوب توي داستانهام در سكوتي سرشار از تمناي نوشتن دسته دسته شدن در پوشه و جزوه ها و كتيبه هاي چرمي.باران گرفت...يك به يك از دشت ذهنم جمعشان كردم.گذاشتمشان در انباري ذهنم كه بوي نفتالين لباسهای زمستونی صندوقچه هاش و بوي عطر یاسهای روی طاقچه و فلفلهاي خشك شده  آویزون به قندیلکهای کنار دریچه و سبزيهاي معطر گوشه و كنارش هر موجودي رو مدهوش مي كرد.تا باز در سكوتي كه از دور دستها خواهد رسيد.دسته دسته شان كنم.

نیره نورالهدی/آذرماه ۸۸

 

يوزپلنگاني كه با من دويده اند

یکشنبه هفدهم آبان ۱۳۸۸
طرح روي جلد؛يوزپلنگاني كه با من دويده اند؛بيژن نجديدر تندبادها

باد مي آيد!تند! برادرم .فکر کنم از آن تندبادهای بزرگ باشد که با گردباد می آیند! :اندكي آهسته تر.بايست /من هم برسم. با پاهاي كوچكم من هم بدنبالت می آیم. مي دانم تو تنها بدنبال اين توپ نمي دوي.فتح ذره ذره ی خاکها به زیر پاهای استوارت این نوید را می دهد:صدایت در گوشم زنگ می زند که به من می گویی :آنجا آن دور ها را نگاه كن!در آن غبار محو - بزرگي كودكانه ات سو سو مي زند!/هنوز بر تن درختان برگهايي سبز با استقامت در برابر باد -ايستاده اند! هنوز وقتی" کودکی بدنیا می آید و نامش را سهراب می گزارند-زنی از تنه ی نیمه بریده درختی هلهله کنان پایین می آید قبل از پایین آمدن دیگران" دست خيالت را به من بسپار تا با هم ميهمان انديشه ي فرداها شويم.فرداهايي كه شايد من نباشم اما نوشته هايم باشند و تو آنها را با خود به ميهماني برگها ببري.با توام پترس ! : كه در كنارم بي محابا مي دوي: تو هم در دلگرمي من سهيمي!با دويدنت در كنار من!ببين چگونه شانه هاي كوچكم به طرفت خم شده است!و نگاهم به رد پاي برادرم يونس است.ديگر از تندبادها نخواهم هراسيد در فرداها و روزهايي كه غبارآلودند و من تشنه ي دويدنم!دويدن در شاهراه زندگي! دويدن با يوزپلنگاني كه نجدي با آنها یک عمر دويد!

نوشته:نيره نورالهدي:

خطابها در نوشته های داستانی من به کارکترهای عکسهایی است که برایشان می نویسم.

با يادي از كتاب نفيس؛يوزپلنگاني كه با من دویده اند؛ و آوردن جمله اي از داستان سهراب كشان (وقتي كودكي بدنيا مي آيد نامش را سهراب مي گزارند/زني از تنه ي نيمه بريده درختي هلهله كنان پايين مي آيد قبل از پايين آمدن ديگران) نوشته زنده ياد نجدي؛

 

لمس دنیای کودکی

دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸
لمس دنياي كودكي
انتظاري ملموس و شيرين!كاملا داستاني
نگاه اين كاركتر و اندوه  انتظار او آنقدر عميقه كه مي شه براي طرح روي جلد يك كتاب خوب ماندگارش كرد براي هميشه:
 
آب و دانه اردكها را داده ام/علوفه هاي خشك را به انباري برده ام/پله هاي چوبي را آب و جارو كرده ام/سرم راهم شانه زده ام/كفشهاي صورتي-نقره اي ام را هم پوشيده ام/نشسته ام جلوي خانه در جنگلي تاريك و حتي اگر اين انتظار سالها طول بكشد در انتظارش مي مانم! تا شازاده كوچولو با اسب سفيدش از جاده ي خاكي آن دورها بيايدو مرا با خودش پيش گل تنهايش ببرد...
 
نگاه كودكانه مي تواند عميقا معصومانه باشد!نگاهي پاك به زندگي و اتفاقات اطرافش/ و هستند بزرگاني كه :كودك بدنيا مي آيند/كودك زندگي مي كنند و  كودك مي ميرند و فقط و فقط اينها هستند كه حلاوت و شيريني زندگي را با تمام وجود درك و لمس مي كنند!
 
آبانماه ۸۸/نوشته نيره نورالهدي
 
 
نگاهي به داستان كوتاه بيژن نجدي:چشم هاي دكمه اي من 

با تو هستم فاطي !!:مي فهمي اين را گفتم كه بداني من كجاي اين روزگار- در كنار كدام حوض آبي افتاده ام!من هماني هستم كه صورتم صاف است و بدون گونه !چشمهايم دكمه اي است ‏نمي توانم  بايستم/ مي فهمي روي پاي خودم ديگر نمي توانم بايستم! ‏بس كه مرا كنار پنجره كاشتند بس كه نوشته هايم را ناديده گرفتند!‏نوشته هايم را مي گويم آنها آنقدر ميان پوشه ها خاك خورده اند كه ديگر كاغذهاشان به خاك اره تبديل شده است!. تا اينكه ديروز وقتي كتابهايم را كه مرتب مي كردم چشمم به كتابچه كوچك قرمز دوره داستان خواني شب هزارويكم افتاد !آنجا بود كه بيژن نجدي را دوباره پيدا كردم! نه! او كه با داستانهاي شيرين و دلنشينش پيدا بود .سالها. از همان آبانماهي كه متولد شده بود در شهر كوچك خاش /از توابع شهر زاهدان كه من بزرگ شده ي آن ديار كويري ام /عجيب است خانه پدري من درست در كوچه اي در ورودي دروازه خاش قرار داشت....


ادامه مطلب
 

نجوایی با سهراب"او که همیشه شنوا بود!

پنجشنبه شانزدهم مهر ۱۳۸۸
نقاشی زیبا از زنده یاد سهراب سپهری

او که بخوبی می شنید صدای آب روان و زمین و درخت را!

سهراب کفشهایت را آورده ام تا بیایی جایی که کسی تو را با تمامی وجود صدا می زند:

سهراب /نبودی تا که ببینی تا که کفتری بر لب جویی نشست خواست گلویی تازه کند آب را گل کردند!نبودی تا ببینی دشتهای سر سبز چگونه به کویری خشکیده بدل شدند!نبودی تا ببینی نور ماه مهتاب را از زمین چگونه دریغ داشت شاید خجل بود از تابش نورش در حالی که کودکی در دوردستها نور چهره ی مادرش را در کنار گهواره اش نداشت و نخواهد داشت!اما من پس از رفتن مادرش گاهوارش را تکان خواهم داد ُبا فانوسی از مهر روشن و تا هستم و هست دارمش دوست !او که هستی ام از هستی اندوه شیرین اوست!او که با من و در من برای همیشه متولد شد.

نبودی ببینی ،گوشهایی دیگر تحمل کوچکترین صدایی را ندارند ،به همین خاطر است که آرام فریاد می زنم :به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من !

نیره نورالهدی/چهارده مهرماه ۸۸/به زاد روز تولدش

نبودی تا که ببینی...بازمی گردم برای گفتگو با تو.....

 

یکی بود،یکی نبود

یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸
پرنده ی ذهنم!

یکی بود،یکی نبود،همه بودن و نبودن.منم هیچ وقت نبودم.اما تنها وقتی می نوشتم،احساس کردم بودنم را.برای همین است تا نفس دارم خواهم نوشت،خواهم نوشت داستان پرنده ای را در حال آب خوردن بر لب حوض آبی، که مادرش حمله ور بود مثل عقابی تیزپرواز،بسوی ماری،که به پای جوجه اش، آرام و مرموزانه نزدیک می شد!

نیره نورالهدی/مهر۸۸

 

مهر پاییزی

سه شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۸۸
طرح از "بنفشه رحیمی"

تق تق در می زند!لباسهای شسته را تا می زنم،می گذارم گوشه ی کمد.تابستانی ها را کم کم باید بگذارم داخل اشکاف پشتی،هوا رو به سردی ست،دوباره کوبه در!می گویم:کیه؟؟ می گوید:پاییزم!برایت سبدی پر از برگهای رنگی آورده ام!می گویم:برگهای رنگی؟می گوید:رنگهاشان از زرد و سرخ و بنفش است،نارنجی هم دارم!برای گل سر،گل سینه!می گویم:نمی خواهم،یعنی لازم ندارم،از سال قبل که آوردی،هنوز در صندوقچه مقداری مانده است،دو برگش را در دستمالی از مهر پیچیدم دادم نرگس دختر همسایه مان که سرطان دارد،چند تایش را هم دادم پیرزن خانه پشتی بگذارد در ظرف سفالی اش،در ازایش شادی دلش را در ظرفم گذاشت،می توانی بیایی داخل ببینی!هنوز ظرف بوی مهر می دهد،بوی روزهای پاییز هزاررنگ،بوی روزهای بازشدن مدرسه ها.پاییز سلام می گوید:می آید داخل:این سبد برگ هم پیشت باشد تا مهر سال دیگر،طناب کودکی هایت را بر در و دسته این سبد، گره بزن تا بازگشتی دیگر!

نیره نورالهدی/پاییز۸۸

 

؟؟

پنجشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۸۸
آبی آسمان....

هميشه اين سوال برام هست:چرا هوا رنگ نداره اما آسمون آبیه؟؟

 

کودکان در منطقه "ناری باری " هندوستان در گل و لای خوابیده اند تا آیین دعای باران را به اجرا درآورند!

دلهامان به باران تشنه است‏.ديريست زمينش قطره هاي دوستي و صداقت و مروت و جوانمردي را به خود نديده است!از ياد برده ايم در روز الست با هم برادر بوديم.كودكانمان را در آغوش مهر مي پرورانديم.دختران مان را از دست كساني كه به جرم دختر بودن زنده بگورشان مي كردند با ايمان به دين محمد(ص)با چنگ و دندان ستانديم.حال ما را چه شده است دختر مسلمانمان را زنده بگور مي كنند ما سكوت مي كنيم!آي مردمان مرد ::بياييد براي خواندن دعاي باران به بيابانها برويم شايد باران با زمينهاي تشنه مان آشتي كند!شايد.ديريست باران با شهرهامان قهر كرده است.گلهاي آفتابگردان از خورشيد روي گردانند!چقدر زود دير مي شود/////افسوس و صد افسوس خشكسالي بي اعتمادي خواهد سوختمان...

از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها میروند تنها کسانی که به کار خود ایمان دارند با خود چتر به همراه می آورند
چخوف

نیره نورالهدی/مرداد۸۸

 

هر طلوعي را غروبي...

شنبه هفتم شهریور ۱۳۸۸
گل آفتاب گردان روي گردان از غروب خورشيد!

هر غروبي را طلوعي و هر طلوعي را غروبيست.

 

دنياي كودكي

 تو را می دیدم در کنار واگن های قطار می دویدی،چون کودکی دوازده ساله! پاهایت در گل و لای برفها فرو می رفت،مرا صدا می زدی:کاپشنت جا مانده !با دور شدن قطار،دلم برای کودکی هایت تنگ می شد.صدای سوت قطار بود که در کوه می پیچید.قطار در تونل تاریک گم می شد.

 

منظره غیرمنتظره! :نیره نورالهدی

جمعه چهارم اردیبهشت ۱۳۸۸
دوچرخه های برفی

 در یک ظهر بهاری با عجله یکی یکی خودشون رو رسوندن به مدرسه! عصر که زنگ خورد،بچه ها اومدن سوار دوچرخه هاشون بشن،سرجاشون خشکشون زد!یکی گفت:ای بابا امسال زمستونم ول کن نیست!بس که این بشر دو پا  توی کارخدا هم دخالت کرد،خدا هم آلزایمر گرفت و یادش رفته کی وقت اومدن برفه!دومی گفت:آره از وقتی که دستشون به ابرا رسیده هر کی هر کی شده ! هرکی زورش بیشتره ابرای بارون زا رو می کشه سمت کشور خودش! اولی گفت:حالا اینو بی خیال بابا!بعضی مسئولین رو بگو  همچی دو دستی پستشون رو چسبیدن انگار نه انگار زمستون عمر کاریشون سر اومده! دومی گفت:

 

شطح ...حلقه های همیشه آشنا:نیره نورالهدی

چهارشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۸۸
حلقه های همیشه آشنا... 

یادش بخیر آن روزهایی که تنها دلنگرانی من رفتن به خانه ی دوستم معصومه بود.تا او عروسکهایش را بیاورد زیر سایه ی درخت و بنشینیم روی قالیچه ی کوچک.و تا که برود بقیه ی اسباب بازیهایش را بیاورد تنها دغدغه ی من چیدن استکانهای صورتی و سبز و زرد داخل سینی آبی بود.هنوز یادم نرفته است وقتی حلقه ی صیقلی در خانه شان را در بعدالظهرهای گرم تابستان به صدا در می آوردم صدای دم پاییهای قرمزش بود که بی محابا به پشت در نزدیک می شد.آرام در را می گشود و در گوشم می گفت: آمدی ؟. حالا دیگر خوابشان سنگین شده!کفشهای مان را می کندیم و پاورچین پاورچین سنگفرشهای آجری حیاط را می شمردیم تا به دیواری می رسیدیم که بیشترین سایه را در کنارخودش داشت.صدای قرآن خواندن پسرکان کوچک اهل تسنن که دور تا دور حیاط مسجد با لباسهای سفید محلی پشت رحلها نشسته بودند از دیوار بلند مسجد که به آن تکیه می دادیم شنیده می شد.انگار همه شان با هم آیه ها را زمزمه می کردند.صدای شان دلگرمی خاصی به ما می بخشید.گاهی توپ پلاستیکی کوچکمان به داخل حیاط مسجد می افتاد.که همزمان با افتادنش صدایشان قطع می شد و بلافاصله توپ از بالای دیوار برمی گشت و صدای خواندن شان بود که دوباره ادامه می یافت.نزدیکهای غروب بود که برای گرفتن نان از او خداحافظی می کردم و او می گفت فردا من میام خانه ی شما .همان وقتی که تو آمدی.

 

رد نگاه باران 

پسرکی با دوچرخه ،در این هوای بارانی، مسیر خیابان را طی می کند.عابری در کنارش آرام راه می رود.بدون اینکه او بفهمد رد نگاهش را دنبال می کند.گاهی رکاب دوچرخه اش را برعکس می چرخاند، گاهی دسته دوچرخه را رها و با مهارت زیبایی تعادلش را حفظ می کند.صدای زنجیرهای دوچرخه عابر را می برد به روزهای پایانی سال و دم دمای عید نوروز.روزهای برگشتن از مدرسه، که زمینها همه جا خیس بود از باران!.من فکر می کردم خدا ،هر روز قبل از آنکه همه بیدار شوند زمین را آبپاشی می کند!تا وقتی رفتگر پیاده رو  را می روبد،پیرمرد همسایه مان نفسش نگیرد!یا...شاید برای اینکه، وقتی سارا سطل ماستی کوچک از مغازه می گیرد برای نهار ظهر، همانطور که با دلهره  همزمان با عبور ماشینی از کنارش ،می برد سمت خانه ،گردو غبار به چشمش نرود ،یا ننشیند به روی ماستش!یا...شاید برای خاطر دخترکی، وقتی با دو پای کودکانه می رود مدرسه زیر باران لی لی بازی کند...پسرک  جک دوچرخه اش را روی زمین خیس تکیه می دهد و می ایستد! برای چند لحظه خودش را در انعکاس آب باران نگاه می کند!.  چشمش به شاخه ای خشک می افتد که چند برگ زرد هنوز بر آن شاخه ی جدا از درخت خود را تحمیل می کنند!خم می شود شاخه را برمی دارد.چند دور،بین انگشتانش می چرخاند !پیش خود می گوید: درختش تا کنون چند بهار را به خود دیده است ؟!در همین فکر است که:دیگر...

نگاه عابر از زمین خیس کنده شده و رفته است و نگاهی به برگ خشک بر زمین خیس مانده است.!

 

گره سبز

پنجشنبه هشتم اسفند ۱۳۸۷
مهربان ترین پنجره 

هر کجای این کره خاکی که زندگی می کنید:کفشهای دلتان را بکنید...بیایید بنشینید پشت این پنجره !!گره سبز دلتان را پیوند بزنید به قفلهای آویزش...برای همیشه در کنارش آرام بگیرید...با صاحب این پنجره حرف بزنید...او می شنود...

 
 

...موج دریا امان ساحل را بریده است...

بگذار رد پایم بماند تا کودکی برای آوردن سطل ماسه اش راه را گم نکند...

مهربانم: کاش ماسه های نرمی بودم که با آنها در کنار ساحل بازی می کردی. نگاه می کنم به دانه های نرم ماسه که از میان انگشتان دستانت به زمین گرم از آفتاب نگاهت می ریزد...کاش خود دستانت بودم که جان می بخشد به کلمه ها در کلاس درست...با نگاه تو درس دوباره متولد شدن را آموختم .در کلاس درس تو در چشمانت مردم و دوباره زنده شدم.یادت هست درس باران" باز با ترانه"؟یادت هست درس"دهقان فداکار"؟یادت هست درس"حسنک کجایی"؟یادت هست درس"کارت تبریک عید"؟یادت هست درس"آن مرد در باران آمد"؟چه با شوق با خط به خط  آن درسها زندگی می کردی.

 
 عکاس:منصور محمدی

 

صدای پای اسبش بیابان تشنه را پر کرده بود...اینجا کجاست؟؟من گم شده ام.!گردبادی تند به سمتم می آید.گرد و خاک نمی گذارد چیزی ببینم.!صدای پای اسب مرا به دنبال خود می کشد. من پشت سرش می دوم.خواستم ببینم کیست که اینطور خمیده روی اسب به سویی می تازد؟؟گاهی بدنش به طرفی خم می شد.اما نمی دانم چرا دستی در بدن برای نگاه داشتن نداشت؟؟و با شانه هایش به سختی خود را به روی شانه های اسب چسبانیده بود!!با هر تکان اسب به نا گاه قلبم فرو می ریخت! خدای من هر آن است که از پشت اسب بر زمین فرو افتد !. پاهایم دیگر توان دویدن نداشت.اما سعی کردم خودم را کنارش برسانم.باز هم نمی توانستم خوب ببینمش! صورتش را روی گردن اسب خوابانیده بود.یک لحظه چشمم به چشمان اسبش دوخته شد! او با صاحبش بسیار مهربان بود!!! حالا می توانستم کمی بهتر ببینمش. خوب که به صورتش نگاه کردم دیدم چشمانش را محکم به هم فشرده است انگار دردی سخت را تحمل می کند!.

لبانش خشکیده بود و جسمی سنگین را محکم به دندان گرفته  بود.از میان گرد و غبار برخاسته از سم اسب به زحمت فهمیدم   شی ئ را که به دندان گرفته مشک آبی است که در اثر اصابت تیرها سوراخ سوراخ شده و آب هایش بی مهابا برزمین داغ می ریزد!.

از دور صدای گریه کودکی می آمد...انگار سال هاست تشنه است و مادرش ...انگار سال هاست که شیرش خشکیده است...!

 

در جستجوی باد- نیره نورالهدی

چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۸۷

درجستجوی باد...

 همچون پرستویی  خسته که سالها پریده و دویده باشد، تنها، کوره راهی را می پیمود.هر از گاهی می نشست .خستگی امانش را بریده بود! 

او باید می رفت .بناچاربلند می شد و به راه خود ادامه می داد.

چمدان در دستش سنگینی می کرد....


ادامه مطلب
 
 

حالا دیگر هیچ چیزی نمی تواند آرامش این کودک را بر هم زند.جز موج دریا!که صدای او هم تنها موسیقی آرامش بخشی است برای او...

آرام بخواب تا داستانی برایت بنویسم ای کودک آرام.

 

شطح  ؛ یلدا ؛ نیره نورالهدی

شنبه سی ام آذر ۱۳۸۷

 طرح ازتصویرگر:مهشید رجایی

با  پا  چند تلنگر بر در  زد!!در را که گشودم دستانش پر بود از پاکتهای میوه و آجیل.صورتش پشت آنهمه خرید پنهان شده بود.نمی توانستم ببینمش!قدش بلند بود به بلندای اولین شب زمستانی!کلاهی پشمی بر سر داشت.دانه های آخرین برف پاییزی بر روی شانه هایش می درخشید.با صدای آرامی که به سکوت شب در تاریکی طعنه می زد گفت:نمی خواهی تعارفم کنی بیایم داخل خانه؟سخت سردم است !.دیوان حافظ و چند کتیبه پر از داستانهای کوتاه و بلند در دستم گذاشت !در این لحظه بود که صورتش را از پشت گونه ی اناری که برای افتادن از پاکت لحظه شماری می کرد " یک آن دیدم! پیشانی اش سپید بود به سپیدی صبح یلدا!

شادی تان به بلندای شب یلدا باشد و چراغ عمرتان به سپیدی صبحش روشن و فروزان.

شطح"گرمای دست پدر"

سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۷

"عکس از شیوا خادمی-منبع:وبسایت عکاسی کیارنگ علایی" 

خانه بدون حضور او همیشه سرد بود.در شبهای سرد زمستانی از راه که می رسید بوی نانهای داغی که در دست داشت فضای خانه را پر می کرد.دخترکش کنار گرمای شعله های بخاری بر صفحه سفید دفترنقاشی اش بادبان قایقی را رنگ قرمز و با مداد آبی دریا را ارغوانی سایه میزد.صدای سوت کتری آهنگ ملایمی بود برای کودکی در خواب درون گهواره.پدر که از کنار دخترک رد می شد با خود بوی سرمای زمستان و برگهای سوزانده شده توسط رفتگر کوچه را به داخل خانه میهمان می کرد.نانها را مادر از دستش می گرفت تا درون سفره بگذارد.او در حالیکه شالش را از دور گردن باز می کرد خم می شد و دست دخترکش را به گرمی می فشرد و به او می گفت:چه قایق قشنگی!

شطح /نقد عکس"آخرين برگ...

جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۸۷

 پاییز کودکی...

برگهای پاییزی زیر پای کودکی خرد می شوند. باد خرده ریزه های شان را با گرد و خاک به ته کوچه می برد.گلهای لادن از سرمای پاییزی نارنجی و زرد نو به نو شکفته می شوند و برگ برگ خاطراتم را ورق می زنند.نگاهم دوخته می شود به آخرین برگی که بر شاخه ی درخت انجیر با باد تاب می خورد و الان است که مانند دندان لقی از بن کنده شود.دستم را مي برم بسویش تا قبل از دست باد بچینمش دستی ديگر دستم رامي گيرد و مي گويد:دست نگاه دار دست اجلش هنوز سر نرسیده است... دستی دیگر خواهدش چید!...در راه است...خوب به دور دست بنگر!!...

عکاس:ملیکا رحمتیان

مادر سفره شام را جمع می کند.پدر ماهی های حوض را با سبدی از آب می گیرد،با خودمی گوید:هوا رو به سردی است، باد پاییزی اگر چه خوشایندشان است، اما برگهای روی آب حوض نمی گذارد خوب ببینیمشان،بگذارمشان توی تنگ پشت پنجره بهتر است.برادرم کفشهایش را واکس می زند،می گذارد کنارجاکفشی.مادر می پرسد:همه وسایلت را حاضر کرده ای؟نگاهم می رود روی روپوش آبی،کیف صورتی و کفشهای کوچک عنابی.یادم می افتد،فقط یک دفتر و یک مداد کم دارم!در همین فکر هستم که برادرم از کیفش یک دفتر و یک جعبه مداد رنگی به من می دهد و می گوید:فردا روز اول است ما باید فقط سر مشق بنویسیم!شما تمام زنگها نقاشی دارید!!

عکاس:شیرین لالوی

سارا به آرامی سرش را از روی دست پدر برداشت.پدر غرق در خواب بعدالظهر تابستان بود.سارا پاورچین پاورچین کفشهای دم پایی صورتی اش را پوشید.نگاهی به پرده ها ی آبی که از باد کولر حرکتی آرام داشت انداخت.سکه درون دستش را لمس کرد و با خوشحالی برای خریدن یک بستنی به بیرون از خانه رفت.وقتی برگشت پدرش هنوز بیدار نشده بود.در کنارش دوباره دراز کشید و به صدای کولر گوش داد.

"عکاس-منصور محمدی"      

پرزدند- یکی یکی آمدند ...

با فاصله های مناسب نشستند روی این تنه ی درخت-راستی این تکه چوب- در اعماق این دریاچه آرام به کجا متصل است که اینگونه سر پاست؟حتما زمانی ریشه در خاک آب نگرفته ی این بستر داشته است.این تکیه گاه باید می بود تا این پرندگان دریایی برای لختی آرامش روی آن به این زیبایی سکون یابند.این درخت باید پیر می شد تا اینگونه بشکند-بشود زمینه برای بستر رودخانه.داستان آمدن این پرندگان ریشه در سرزمینهای دور دارد-مهاجرت از دوردستها-پیوسته در پیرنگ -هماهنگ در گره به گره نشستن-از راست به چپ هر کدام نگاه هایشان مانند زنجیر به هم وصل-اگر یکی از آنها این توازن را با پریدن بر هم زند-حلقه ی وصل داستان پریدن و نشستن را سخت گسسته است-حتی انعکاس این نشستن زیبادر آب آرام را هم برهم زده است.از راست به چپ آخرین پرنده زل زده به نگاه دوربین روبه رویش درست مانند پایان هر داستان که زل می زند به خواننده اش که در پایان داستان غرق شده است.

امروز وقتی بعد از دو شبانه روز بیدار خوابی اومدم از نظرات وبلاگم- که جایی بود برای دل نوشته هام و داستان های خوبی که خیلی دوستشون داشتم-سری بزنم با خوندن بعضی کامنتها سخت دلم گرفت/همه رو بی برو برگرد تایید کردم و برگشتم کنار تخت پسرم/اونقدر ناراحت بودم که بغض گلوم رو فشرد و نتونستم خودم رو کنترل کنم/پسرم گفت: چی شده؟گفتم هیچی! و او در حالیکه در تب می سوخت گفت:نگران نباش یک رودخونه ی پر از آب هم اگه جلوی راهش سنگی نباشه هیچ وقت اون صدای زیبا رو نمی ده... بهتر که شد من این پست رو نوشتم-شاید بعد حذفش کردم-اما من این رو به همه ی شما دوستان خوبم اعتراف می کنم من فردی هستم بسیار دلسوز نسبت به همه ی انسانهای روی زمین چون همه آفریده ی خدا هستند و از او روحی در آنها دمیده شده-و برای همه به همین خاطر تقدسی خاص قائلم/و از روزیکه چشمم به صورت مهربان  مادرم در لای آن پارچه ی سفید افتاد که دیگر نفس نمیکشید...دیدم نسبت به همه چیز تغییر کرد...نه اینکه ناامید شوم...بلکه خداوند از جلوی دید من /با این گرفتن سخت-پرده هایی را کنار زد که از آن روز به هر پدیده ای با افقی بلند و وسیع می نگرم...تا اینکه این محیط مقدس را برای گفتن حرفهایم انتخاب کردم و تا کنون  به هر وبلاگی که سر زد ه ام اگر مطلبی ادبی داشته برایش یادگاری به احترام نوشته ام-اگر دلتنگ و دلشکسته بوده دلداریش دادم و سعی کردم سنگ صبورش باشم... /من داستان های زیادی نوشته ام که در حال آماده شدن برای چاپ می باشد.و اگر اینجا آنها را نمی نویسم تنها دلیلش این است که نویسندگی این وبلاگ رو از طرف کانون ادبیات داستانی به عهده دارم و حق خود نمی دانم نوشته های شخصی خود را بیشتر بنویسم.اینجا خودم سعی دارم بیشتر به معرفی نویسندگان معاصر و آثار داستانی و ادبی آنها بپردازم و در بین پست ها دل نوشته ای از خودم هم می نویسم/ اینجا همیشه چراغی برای آمدنتان روشن است- تا چراغ جان من را خداوند روشن نگاه می دارد...

برق تیله های شیشه ای

چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۷
 

تیله های دوستداشتنی

 

 

 

درعصرهای تابستان- دخترکی تکیه به دیوار حیاط می نشست.مادرش با  شیلنگ- حیاط را خیس می کرد تا محکم شود و هنگام بازی بچه ها کمتر خاک بلند شود.اونگاهش را به زمین می دوخت تا تیله های شیشه ای که از حیاط همسایه افتاده بود  در میان آب و گل پیدا شوند - آنها را زیر شیلنگ آب بگیرد تا شسته و براق شوند...هنوز هم یکی از آن تیله ها را همیشه به همراهش دارد. گاهی که از کیفش می افتد روی سرامیک های سفید- همانطور که تق تق صدا می کند و به زیر مبلها قل می خورد...آن خاطرات شیرین کودکی برایش زنده می شود....

باران بهاري اگر ببارد...

باران بهاری اگر ببارد...

روزها از آغاز بهار می گذرد...چشمها همه منتظر بارانند...همه پشت پنجره ها برای چند لحظه به دل گرفته و آماده ی بارش آسمان می نگرند...در دور و نزدیک دعای باران می خوانند...در دل سبزه زارها...در دورترین آبادی های سبز پشت کوه ها...

دیروز بالاخره باران تند بهاری سیل آسا به روی شهر باریدن گرفت.بغض آسمان به یکباره ترکید...خانه پراز بوی باران شد...مادر سماور را روشن کرد و به سراغ کابینت رفت.صدای ریزش باران و قل قل سماور نمی گذاشت بفهمم او آهسته در حالیکه لبخندی بر لب داشت زیر لب چه می گوید .فقط وقتی در کابینت را بست فهمیدم که گفت:قهوه مان تمام شده.من کتاب را بستم :می روم بخرم.چتر را از آویز جالباسی برداشتم و در آن طراوت باران برای خریدن قهوه به نزدیکترین سوپر رفتم.هوا هنوز سرد بود.انگار نه انگار بهار آمده ...پرده ی پلاستیکی سوپر را که پر از آب باران شده بود به کناری زدم...آقا یک بسته قهوه لطفا...تا قهوه را داخل نایلونی می گذاشت که به من بدهد نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:بارون خوبی آمد نه؟؟ گفت:اگر دو سه بار دیگر هم همینطور ببارد ...  

موضوع/لحظه های تحویل سال نو/نیره نورالهدی

چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۸۶

ماهی سفره ی هفت سین

لحظه ها به آغاز سال نو نزدیک می شد.انگار کسی دنبالشان کرده بود.تندو سریع عقربه های ساعت را می چرخاندند.هنوز چند سین دیگر کم داشتیم تا هفت سین سفره ی کوچک مان کامل شود.در هفت سین های کودکی که می گشتم سکه های نوی پدر بود که در دما دم لحظه ی سال تحویل در دستان کوچکم گذاشته می شدو سیب قرمزی که مادرم تازه در حوض آبی حیاط شسته بود و هنوز قطره های آب از روی پوست عنابی اش سر می خورد در کاسه ی شیشه ای خالیم نهاده می شد.آنوقت بود که نفسی عمیق می کشیدم بس که به دنبال سین ها در کوچه ها و بقالیها گشته بودم...

 " وزش باد بهاری"

پارسال نزدیک بهار بود می خواستیم باغبانی خبر کنیم تا بیاید باغچه را زیر و رو کند و درختان را حرث.که گفتند:حالا که درختان و زمین بیدار شده اند؟! تا به حال که آمدن و رفتن چندین بهار را دیده بودم شنیدن جمله ای این چنین تکانم نداده بود.حالا هراس دارم درختان وزمین قبل از حرث و زیر و رو شدن بیدار شوند!دیروز بادی تند می وزید...مادربزرگ نگاهش را به دورترین نقطه ی ممکن دوخت و گفت:این باد بیدار می کند...ریشه ها را تکان می دهد...بیدارشان می کند.باد می وزد...هو هو...درختان به خواب رفته را تکان تکان می دهد...بیدار شوید بیدار شوید:زلال باران که از شب قبل آمده مهمان ریشه هاتان است.ابرها هنوز پربارند.قطره ها در دل دارند تا فرو بنشانند بر ریشه هاتان.بهار در راه است.باد می وزد گاهی تند گاهی نسیم وار می پیچد بر پروپای درختان و شاخه هاشان.حتی آن دورترین و تنها ترین درخت را هم بیدار می کند.با خود پاکتی سبز همراه دارد که در آن پر از گلبرگ های صورتی گل محمدی است...بهارتان همیشه سبز.

 

عکاس/امیرحسین قاسمیکبوتران امروز اطراف خانه ی پیامبر مهربانی می چرخند.بعد لب بام کاه گلی خانه اش زیر آفتاب گرم توی این هوای سرد کنار به کنار آرام می نشینند و سر در پرهاشان فرو می برند به یاد او مردی از تبار مهربانی.

کمی آن طرفتر برادر صلح را یاد می کنند که چقدر قدش بلند بود در طلب صلح و دوستی.آن وقت نگاهشان را به خانه اش می دوزند و سرشان را در طرف دیگر پرهاشان می گذارند. بعد   هم پرواز می کنن دور تا دور گنبد طلای رضای من...

عکاس-رضا میلانی 

پرنده بالهایت کو؟؟

کدامین دست آنها را این چنین بی رحمانه به طناب دار آویخته است؟؟می دانم که با چشمان خیس و دل بغض گرفته ات خوب می بینی که آسمان هم سخت دلش برایت گرفته است!!آن دست جلاد نمی داند که اگر بالهای پرپشت از پر تو را این گونه بر دار آویزد...باز هم شکل پرواز را به خود خواهی گرفت!!؟؟

من سرت را می بینم که چه سان به سوی عرش گردن کشیده ای وپاهایت را که راچگونه از زمین و زمینیان کنده ای!بگذارپروازت را در این بی چرایی تماشا کنم.مرغ سر از پا نشناخته ام .رهیده از گرگهای درنده خوی این کره ی خاکی...آنها که فقط و فقط در اندیشه ی دریدن مهر پرواز تواند...

 

همیشه وقتی محرم از راه می رسید...

جمعه بیست و هشتم دی ۱۳۸۶

یادم می آیدهمیشه وقتی محرم ازراه می رسید...مادرم که سالهاست رفته است پیراهنهای مشکی مان را از چمدانهای آهنی بیرون می آورد.هنوز بوی عطرشان  کودکی درمحرم ها  را برایم زنده می کند،آن  وقتی  که ساعتی پس از غروب پرچمهای سبز،قرمز وسیاه،که گاهی پرچم ساطن سفیدی بین شان این طرف آنطرف می رفت،از ته خیابان خانه مان بالا می آمدند،من با دو پای کودکانه به آن سر حیاط می دویدم:مادر...مادر...دسته آمد...دسته آمد...دسته که دور می شد.دسته که دور می شد...قدمهای کوچکم  با نگاهم  دنبالش  به بدرقه می رفت.

اسلایدر