قصه بلند ظهر جمعه

جمعه هشتم تیر ۱۳۹۷
رادیوی قرمز کوچک را گذاشت روی لبه حوض،زیر سایه درخت.lمادرش عصر دیروز گلیم های کوچک راهرو را شسته بود.یک مشت نخود و چند دانه قند از قندان برداشت ریخت توی سنگ هاون،زیر ظل آفتاب از اتاق های آن سر حیاط می رفت تا برسد به خنکای

سایه درخت انار که ماوای همیشگی ظهر جمعه اش بود.موج رادیو را چرخاند تا رسید به قصه ظهر جمعه،بوی آبگوشت چراغ نفتی مادرش که از صبح زود ،یکسر رفته بود تا بلندای دیوارهای آجری،بی محابا می آمد پایین و می نشست روی زیرانداز کوچکش و قاطی می شد با صدای کوبش هاون و قصه ظهر جمعه . 

تا پایان قصه،زمان به کندی می گذشت و به اندازه ی یک سال فرصت بود تا ،بوی ریحان هایی که از باغچه به سفارش مادرش برای نهارچیده بود، بپیچد دور تا دور استکان های کوچک اسباب بازی و عروسکش که با دقت هر چه تمامتر،به دیواره حوض آبی،تکیه اش داده بود. 

نگارش: نیره نورالهدی

 

اسلایدر