متن کامل داستان کوتاه"گل"/هوشنگ مرادی کرمانی
یکشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۰
ادامه مطلب
داستان کوتاه:درگاهی پنجره-زویا پیرزاد
سه شنبه هفتم دی ۱۳۸۹
ادامه مطلب
داستان کوتاه:برف-نوشته شکوفه تقی
شنبه هشتم اسفند ۱۳۸۸
مدتی بود جلوی در بستهی خانهاش ایستاده بود. تلفن بیش از ده بار زنگ زده بود و هر بار بعد از زنگ پنجم قطع کرده بود. برف تندتر شده بود. رنگ شیروانیها بتدریج ناپدید میشد. روی پلهها فقط جای یک جفت پا بود و آنهم داشت زیر برف پنهان میشد. روی دوچرخه و ماشین را هم برف گرفته بود. حیاط هم سفید سفید شده بود، نه میشد رنگ چمن را دید و نه رنگ سیبها را. درختها هرس شده دو طرف حیاط ایستاده بودند...
ادامه مطلب
داستان کوتاه: زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی
چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۸اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد....
هدیه به جان باختگان حادثه ی 12 تیرماه سقوط هواپیمای c130
وهدیه به جانباختگانی که امروز تا ساعاتی قبل از پرواز هواپیمای توپولف روسی نفس می کشیدند!می خندیدند ونوجوانان تیم ملی جدوو که امیدوار ندانسته از پلکان هواپیما به پیشواز مرگ!می رفتند!
ادامه مطلب
یک داستان در سه روایت: مرز تردید - نویسنده: مانی میرجلالی
چهارشنبه سوم تیر ۱۳۸۸
روایت اول(مرگ) روز آخر بود !
او خوب می دانست! می خواست روزهای قبل رو تکرار نکنه.خسته شده بود بی بهانه.همین!باید فکر می کرد.باید گذشته هارو مرور می کرد.خیلی وقت بود که منتظر همچین روزی بود.با خود کلنجار میرفت که چه باید بکند؟در تمام این مدت برای امروز نقشه کشیده بود...
با سپاس از نویسنده محترم برای ارسال داستان
ادامه مطلب
داستان : نیت کن آزاد کن-نویسنده:مهدی رضایی
جمعه پانزدهم خرداد ۱۳۸۸ پيرمرد، كنارخيابان نشسته بود،تكيه به ديوار. قفسي پر ازسارهاي يك شكل جلويش، كه دايم اين سوو آنسو مي پريدندونوك مي زدندبه همه چيز. دردي درقفسه سينه داشت كه ازصبح آزارش مي داد. مردم از جلويش رد مي شدند ونگاهي مي انداختند گذرا....
با سپاس از نویسنده محترم برای ارسال داستان
ادامه مطلب
تاکسی نوشت ها -ناصر غیاثی
شنبه سوم اسفند ۱۳۸۷ شب و خیابانهای غالباً سرد و خیس برلین، یك چشم به كنار خیابان، یك گوش به بی سیم در شكار مسافر و دل در هوای باران بیشتر. رگبار می خواهد دلم. از آن رگبارهایی كه فقط پاییز رشت دارد.
پس این مسافر بعدی كجاست؟ كیست؟ چرا پیدایش نمی شود؟ شده است مثل آفتاب، كه دریغ می كند نورش را بر شهر...
منبع:کتابهای "تاکسی نوشتها-انتشارات کاروان"
"تاکسی نوشت دیگر-انتشارات حوض نقره"
ادامه مطلب
بی چاره پوپر-علیرضا محمودی ایرانمهر
دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۷
بعدازظهر خوبي داشتيم . شكلات براي يلدا خريدم . بزرگ و چهار گوش بود و كاغذ نقره اي داشت . اما بعد كه شروع به خوردن کردیم ، نرم شد وگوشه هايش به كاغذ چسبيد . وقتي شكلات را خريدم، زيـپم را تا زیر گلو بالا کشیدم ....
ادامه مطلب
حس و حال-هادی خشایی
پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۸۷ فرهاد به انتهاي خيابان رسيده بود. ايستاد و به پشت سر برگشت. مردم هنوز ايستاده بودند و سرو صداها هنوز ميآمد. نمي دانست چرا نميتواند به راهش ادامه دهد....
ادامه مطلب
در جستجوی باد- نیره نورالهدی
چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۸۷همچون پرستویی خسته که سالها پریده و دویده باشد، تنها، کوره راهی را می پیمود.هر از گاهی می نشست .خستگی امانش را بریده بود!
او باید می رفت .بناچاربلند می شد و به راه خود ادامه می داد.
چمدان در دستش سنگینی می کرد....
ادامه مطلب
داستان:میل مبهم گناه- م.ح عباسپور
پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۸۷
ادامه مطلب
داستان کوتاه"صدای شکستن"نوشته نیره نورالهدی
جمعه هفدهم آبان ۱۳۸۷قدمهایش را آهسته برمی داشت.سرش پایین بود و پیامهای همراهش را می خواند .اصلا متوجه اطرافش نبود.کیفش را حمایل روی شانه اش به کناری آویخته بود.باران دم غروب شیشه های همه خانه های آن کوچه را خیس کرده بود...
ادامه مطلب
داستان"آخرین ایستگاه!"نوشته نیره نورالهدی
شنبه سیزدهم مهر ۱۳۸۷
بدو بدو ...اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون....
ادامه مطلب
داستان"از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!"نوشته:نیره نورالهدی"
یکشنبه هفتم مهر ۱۳۸۷از اداره که زدم بیرون نگاهی به ساعتم انداختم هر دو تا عقربه جا خوش کرده بودن روی عدد یک!تاکسی گرفتم برای سعادت آباد.عقب تاکسی که جا برای نشستن نبود.جلو هم با راننده می شدن دو نفر.مجبور شدم به هر ضرب و زوری بود کنار مسافر جلویی بشینم.کیف و پوشه هارو گذاشتم روی زانوهام و یه دستم رو انداختم روی شونه ی صندلی....
ادامه مطلب
داستان"حالا کجا بریم توی این شهر؟؟!..."نوشته:نیره نورالهدی
دوشنبه هجدهم شهریور ۱۳۸۷
ادامه مطلب
"استخری از کاشی های سبز"کیارنگ علایی"
جمعه هجدهم مرداد ۱۳۸۷
بیوگرافی: نویسنده معاصر"کیارنگ علایی"در آرشیو موضوعی
"وبسایت این نویسنده:
ادامه مطلب
داستانی:از نویسنده معاصر"مریم حسینیان"/هر هفته پنجشنبه ها"
یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۷
پشت کفشم را با انگشت بالا می کشم و می گویم
: باشه زنگ می زنم. قبل از اینکه در را ببندم به پنجره نگاه می کنم. مامان با اشاره می گوید که حتما زنگ بزنم. سرم را تکان می دهم. هنوز در را نبسته ام که صدای بابا از آیفون می ریزد توی کوچه: خودم می یام دنبالت. تا یک ربع دیگه هم زنگ بزن. می گویم: چشم و توی دلم آرزوی مرگ می کنم و باز مونس می آید جلوی چشمم. روسری او را سر کرده ام. همان که هشت روز قبل از فرارش از خرازی سر کوچه خرید. روژ لب قهوه ای اش را گذاشته ام توی کیفم. امین دارد توی کوچه دوچرخه سواری می کند. مرا که می بیند راهش را کج می کند. سعی می کنم سرم را بالا بگیرم. تا خیابان راهی نیست....ادامه مطلب
داستانی کوتاه: از نویسنده معاصر"مریم حسینیان"/من که ملخ نیستم
یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۷

حتما باغبان بود كه با شلوار گشاد و گالش، وسط چمن ها ايستاده بود و به گلها آب مي داد
. من فقط گفتم : آقا يك ملخ گنده توي لوله بخاري كتابخانه است. خودش بود كه ...ادامه مطلب
موضوع:داستان کوتاه/از بس که آدم ها گم می شوند/ نويسنده:" كيارنگ علايي "
دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۸۶
" گزیده ای از کتاب باد در یک خیابان مستقیم/کیارنگ علایی/نشرپیام امروز/تهران"
"از بس که آدم ها گم می شوند"
((بسه دیگه خسته شدم))...مادرم داد می کشد بعد با تمنا می گوید:((اخماتو واکن پاشو بریم یه جایی دلم ترکید.))توی دلم می گویم:((کجا مگه جایی هم...))مادرم پیشدستی می کند((بریم پارک راه بریم.))می رویم پارک.پارک جای قشنگی است.آنجا هیچ کس بلند حرف نمی زند.آدم ها همه ساکتند.....
ادامه مطلب
داستان کوتاه وجدید ((گل))ازهوشنگ مرادی کرمانی
دوشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۸۶
-گل به چه درد می خورد.خشک می شود و می ریزیش دور.هندوانه خوب است.کمپوت خوب است.تازه کمپوت هم خوب نیست.میوه تازه بهتر است.سیب و گلابی وانگور وانار.مادر گفت:نه انار خوب نیست.خوردنش سخت است.ممکن است آبش بچکد روی ملافه های سفید.ببین چه جور همه چیز تمیز است......
ادامه مطلب