همیشه وقتی محرم از راه می رسید...
جمعه بیست و هشتم دی ۱۳۸۶یادم می آیدهمیشه وقتی محرم ازراه می رسید...مادرم که سالهاست رفته است پیراهنهای مشکی مان را از چمدانهای آهنی بیرون می آورد.هنوز بوی عطرشان کودکی درمحرم ها را برایم زنده می کند،آن وقتی که ساعتی پس از غروب پرچمهای سبز،قرمز وسیاه،که گاهی پرچم ساطن سفیدی بین شان این طرف آنطرف می رفت،از ته خیابان خانه مان بالا می آمدند،من با دو پای کودکانه به آن سر حیاط می دویدم:مادر...مادر...دسته آمد...دسته آمد...دسته که دور می شد.دسته که دور می شد...قدمهای کوچکم با نگاهم دنبالش به بدرقه می رفت.