"کیارنگ علایی"من در گوشه ای از اتاق 397 به دنیا آمدم.آن جا می شد به راحتی نفس کشید.دنیا تا حدی بزرگ تر از رحم مادرم بود.نورهای پراکنده در هوا گاهی تا نزدیکی صورتم می آمدند و باز دور می شدند و انگار روح هایی سرگردان دور و برم می پلکیدند.کسی اطرافم نبود.تنها می دانستم مادرم همین نزدیکی هاست.صداش را شنیده بودم.درست در لحظه زایمان نقاشی ماهی های سفید روی کاشی ها لرزیده بود جان گرفته بود و حرکت کرده بود.اما صدای پیاپی پالس دستگاه بالای سرم نمی گذاشت چیزی بشنوم.سرم بسیار بزرگ بود وبینی و لب هام زیر فشار چسب های استریل و لوله هایی که داخل بینی و دهانم رفته بود داشت پاره می شد.بد قواره و وحشت ناک شده بودم.آن طور که حتی پرستارها هم نگاهم نمی کردند و یکی از آن ها که این لوله ها را به من وصل کرد فکر کرده بود با یک قورباغه طرف است.اتاق به شکل مطبوعی سرد بود و کاشی های سبز تا سقف رفته بودند آنقدر به آنها خیره شدم که چشم هام به کلی سبز شد.صدای پالس مدام به گوش می رسید.داشتم عادت می کردم به این که زندگی من همین است.همین صدای متناوب و نورها و کاشی های سبز.همان جا بود که تخت روان دیگری را به اتاق آوردند.از جایی که من قرار داشتم سر زنی را می دیدم که به عقب خم شده بود و آثار درد در صورتش دیده می شد.زن فریاد می کشید و چیزی نمانده بود که چشم هاش از حدقه بیرون بزنند ابروهاش تکه تکه شوند و اجزای صورتش از فشار بریزند بیرون.تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم چشم هام را باز نگه دارم و به زن نگاه کنم.زن به من نگاه می کرد اما مرا نمی دید.ماهی های روی کاشی ها باز جان گرفتند و انگار در استخری از کاشی از این سو به آن سو می پریدند.همان جا یکی دیگر به دنیا آمد.او را روی سینه زن گذاشتند و بعد چون مثل من سر بزرگی نداشت از اتاق بیرون بردند.صدای پالس دوباره در گوشم ریخت.نورهای سرگردان یک یک از من دور شدند و سر جای خود نشستند.یکی شان((مهتابی)) بود.یکی به اعداد دیجیتال سرخ رنگ تبدیل شد.آن یکی که از همه بزرگتر بود((پنجره))شد و دیگری پارچ آب.هوای سرد داشت اذیتم می کرد.بدنم کرخ شده بود و توانم رو به پایان بود.مایع گرمی از لای پاهایم بیرون ریخت که برای مدت کوتاهی گرمم کرد و بعد پاها و کمرم به تدریج سرد شد.داشتم از سرما می مردم که گرمای خفیفی را پشت سرم احساس کردم.پرستار جوانی کنارم آمد و با پارچه ای پاهای مرا که خیس بود و بوی بد می داد خشک کرد و برای لحظه ای به من چنان نگاه کرد که انگار سالهاست مرا می شناسد.ماسک روی دهانش آبی بود و موهاش در کلاهی آبی رنگ جمع شده بود.چشم هام آبی شد.وقتی رفت سرما تمام وجودم را فرا گرفت.کسانی به دیدنم آمدند که همگی روی صورت هاشان ماسکی از خنده بود.آنها مرا احاطه کردند و با دست هاشان گوشه و کنار سرم را فشار دادند و بلند بلند خندیدند.چند لحظه بعد کمی از خودم فاصله گرفته بودم.سرما توی استخوان هام بود.توی سرم!گوشه دیگر اتاق حفره ی سیاه رنگی بود که مادرم را از آنجا بیرون برده بودند.از همان جا چند نفر آمدند و مرا از شر چسب ها و لوله های هوا رها کردند و با یک ماژیک سیاه روی من نوشتند*anencephal.دلم بیشتر از همیشه برای مادرم تنگ شده بود.آنها مرا روی تخت روانی که چرخ هاش خوب نمی چرخید بیرون بردند.بیرون اتاق آفتاب بود.بدون ذره ای سایه یا چیزی که جلوی نور را بگیرد.پدرم در سالن انتظار داشت پولهای کهنه اش را با دست صاف می کرد.مادرم در اتاق دیگری روی تخت بیهوش بود و آرام نفس می کشید.من نگهبان بیمارستان را دیدم که در راهروها راه می رفت و خمیازه می کشید و سر بزرگی داشت.مرا در جعبه ای گذاشتند و در آن را محکم بستند و انگار جعبه ی میوه ای را جابه جا کنند به درون قفسه ای هل دادند.از آنجا اما می توانستم دکتر بیمارستان را ببینم که داشت با عجله از بیمارستان خارج می شد تا خودش را به روز جمعه برساند.چند دقیقه بعد نه بالا بودم نه پایین.اما می توانستم خودم را در اتاق 397ببینم که به نور سرگردانی در هوا بدل شده بودم و از این طرف به آن طرف می لغزیدم.پرستار جوان در لباسی تمام آبی پشت به پنجره ایستاده بود و زل زده بود به نقطه ای.نزدیکش شدم.چشم هاش هم آبی بود و حتی پنجره های فلزی اتاق هم به رنگ آبی در آمده بودند.نزدیک تر شدم.پرستار مثل یک عکس ثابت بود.بی هیچ حرکتی.حالا می توانستم پیرمردی را ببینم که چند روز پیش در همین اتاق مرده بود و ((مهتابی))شده بود و زنی روستایی را که ((پارچ آب))شده بود.آن طرف تر یکی از دکترهای بیمارستان به تصویر گوینده تلوزیون بدل شده بود و مدام حرف می زد.وقتی روی کاشی های سبز که سرتاسر دیوارهای اتاق را پوشانده بودند لغزیدم زنی را به وضوح دیدم که با دوقلوهایش سر زایمان مرده بود و به نقش دو ماهی کوچک روی یکی از کاشی ها تبدیل شده بود.

*آننسفال:نوزادانی که در اثر نارسایی شدید مغزی پس از تولد بیشتر از چند ساعت زنده نمی مانند.

"بر گرفته از کتاب"طبیعت زنده چند بانو/چاپ 1384/"کیارنگ علایی/نشر رسش"

اسلایدر