شطح ؛ رد پای آزادگی از خاک تا خدا ؛ نیره نورالهدی
دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۷
صدای پای اسبش بیابان تشنه را پر کرده بود...اینجا کجاست؟؟من گم شده ام.!گردبادی تند به سمتم می آید.گرد و خاک نمی گذارد چیزی ببینم.!صدای پای اسب مرا به دنبال خود می کشد. من پشت سرش می دوم.خواستم ببینم کیست که اینطور خمیده روی اسب به سویی می تازد؟؟گاهی بدنش به طرفی خم می شد.اما نمی دانم چرا دستی در بدن برای نگاه داشتن نداشت؟؟و با شانه هایش به سختی خود را به روی شانه های اسب چسبانیده بود!!با هر تکان اسب به نا گاه قلبم فرو می ریخت! خدای من هر آن است که از پشت اسب بر زمین فرو افتد !. پاهایم دیگر توان دویدن نداشت.اما سعی کردم خودم را کنارش برسانم.باز هم نمی توانستم خوب ببینمش! صورتش را روی گردن اسب خوابانیده بود.یک لحظه چشمم به چشمان اسبش دوخته شد! او با صاحبش بسیار مهربان بود!!! حالا می توانستم کمی بهتر ببینمش. خوب که به صورتش نگاه کردم دیدم چشمانش را محکم به هم فشرده است انگار دردی سخت را تحمل می کند!.
لبانش خشکیده بود و جسمی سنگین را محکم به دندان گرفته بود.از میان گرد و غبار برخاسته از سم اسب به زحمت فهمیدم شی ئ را که به دندان گرفته مشک آبی است که در اثر اصابت تیرها سوراخ سوراخ شده و آب هایش بی مهابا برزمین داغ می ریزد!.
از دور صدای گریه کودکی می آمد...انگار سال هاست تشنه است و مادرش ...انگار سال هاست که شیرش خشکیده است...!