تاکسی نوشت ها -ناصر غیاثی
شنبه سوم اسفند ۱۳۸۷ درآمد
شب و خیابانهای غالباً سرد و خیس برلین، یك چشم به كنار خیابان، یك گوش به بی سیم در شكار مسافر و دل در هوای باران بیشتر. رگبار می خواهد دلم. از آن رگبارهایی كه فقط پاییز رشت دارد.
پس این مسافر بعدی كجاست؟ كیست؟ چرا پیدایش نمی شود؟ شده است مثل آفتاب، كه دریغ می كند نورش را بر شهر.
دست بلند می كند. پیرمرد است، از آن پیرمردهای تر و تمیز آلمانی. كلاه شاپوی نارنجی روی موهای بلندِ سفیدش كه تا روی شانه ها ریخته و پالتوی سیاه بلندش كه درست تا بالای قوزك پایش می رسد، جلال و جبروتی دوست داشتنی به او می بخشد. آدرس می دهد. راه می افتیم. رادیو كلاسیك دارد سمفونی پنج بتهوون را با سازهای عربی پخش می كند. در هر حال و هوایی كه باشی این موسیقی به وجدت می آورد.
- كار اصلی تان نباید راننده تاكسی باشد. درست است؟ غیر از رانندگی تاكسی چه كار می كنید؟
- زندگی!
- و در كنارش؟
- می نویسم. ترجمه می كنم و می خوانم.
- اجازه هست یك سیگار بكشم؟
- بفرمایید.
- شما هم یكی با من می كشید؟
- بله.
سر و تن اش را می آورد جلو:
- به چه زبانی می نویسید؟
- من ایرانی ام. به فارسی می نویسم.
- چند سال است این جایید؟
- بیست سالی می شود.
منتظر بقیه ی سؤالاتش نمی شوم. می شناسمشان.
- مجردم. به قول شما آلمانی ها بین دو تا صندلی نشسته ام، نمی دانم متعلق به كجام. نمی دانم برگشتنی هستم یا ماندنی. ادبیات آلمانی خوانده ام و چنان كه انتظارش می رفت، در رشته ی خودم كار پیدا نمی كنم. ناچارم نانم را از طریق رانندگی تاكسی در بیاورم.
معمولاً سؤالاتشان به همین جا ختم می شود. اما این یكی دست بردار نیست.
- الان دارید چه می خوانید؟
- انسان و سمبولهایش.
- پس روانشناسی هم می خوانید؟
- بله. ادبیات و روانشناسی.
- فقط به زبان مادری تان می خوانید؟
- نه. به آلمانی هم می خوانم.
- روزی چند ساعت كار می كنید؟
- كدام كار را می فرمایید؟ هفته ای شش روز، روزی هشت ساعت تاكسی می رانم؛ از چهار بعدازظهر تا دوی شب. از دو تا چهار پشت كامپیوترم. تا ظهر می خوابم. بعد ناشتا، دوباره اگر كارهای خرید و نظافت نداشته باشم، كامپیوتر. كتابم را این تو می خوانم، سرِ ایستگاه، وقتی منتظر مسافرم.
می رسیم. كرایه اش شده چهار یورو و چند سنت. ده یورو می گذارد روی داشبرد و می گوید:
- آشنایی با آدمهای جالب به آدم قوت قلب می دهد. آدم می فهمد كه تنها نیست.
دست می كند از جیب پالتویش یك كتاب بیرون می آورد:
- اجازه دارم این كتاب را به شما هدیه كنم؟ هنوز تمامش نكرده ام. بعداً یكی برای خودم می خرم.
خودنویس اش را بیرون می آورد و در صفحه ی اول كتاب می نویسد: برای نویسنده،مترجم و راننده ی تاكسی، همكار و هموطنم. به سرعت پیاده می شود و می پیچد توی كوچه سیگار را از پنجره می اندازم بیرون و می روم برای شكار بعدی كه می دانم مثل این یكی مرغ خوش سخن نیست.
فرتیش
حدود یك نیمه شب است. منتظر مسافرم. كتاب را می اندازم روی صندلی، پنجره را می كشم پایین. باد است، باد پاییزی و خیابان برگ ریزان. سیگاری می پیچم و به آسمان نگاه می كنم. ماه آن بالاست. اما انگار از پشت شیشه ی مشجر می بینی اش. مانده است زیر لایه ی نازكی از ابر. با این وجود اما نزدیك است، خیلی نزدیك. خیال كن سی- چهل كیلومتر. به یاد شازده كوچولو می افتم و از ذهنم می گذرد لابد روزی برسد كه رانندگان تاكسی به كره ماه مسافر ببرند و بیاورند. و لابد در چنان روزهایی نویسنده ای هم هست كه از كره ی دیگری آمده و این جا، روی كره ی زمین راننده ی تاكسی است. دستمایه ی یك رمان علمی - تخیلی... .
ناگهان در عقب ماشین باز می شود و كسی با صدای بلند می گوید:
- شب به خیر.
داخل می شود. خوب سرانجام مسافری رسیده است. معمولاً به چهره ی مسافر نگاه نمی كنم. اما این بار، هنوز نمی دانم چرا، به بهانه ی گفتن شب به خیر برمی گردم و نگاهش می كنم. مردی است چهل و چند ساله، كمی چاق و سبیلو (مردهای آلمانی معمولاً بدون سبیل اند) و موهای سر ولو روی پیشانی. بوی آبجو می پیچد توی ماشین. البته طبیعی ست. مسافرهای شب معمولاً می زده اند. اسم خیابان پرتی را می گوید. می گویم:
- نمی شناسم.
اسم محله را می برد. می گویم:
- ها! این شد یك چیزی.
مسیر طولانی است و انتظار یك ساعته بی نتیجه نمانده است. ماشین را روشن می كنم و راه می افتیم. كاشیكار بوده و به خاطر تصادفی یكی از پاهایش از كار افتاده و حالا بیكار است.
می گوید:
- تو به عنوان یك راننده تاكسی باید همه ی خیابانهای شهر را بشناسی.
می گویم:
- امكان پذیر نیست. این شهر بیشتر از صد و بیست و پنج هزار خیابان دارد. من كامپیوتر نیستم. آدمم.
- این مشكل توست. هر آدمی باید كارش را به حد اكمل بلد باشد.
در تعریف كمال اختلاف داریم. معتقد است بهترین كاشیكار شهر بوده و انتظارش این است كه بقیه هم همین طور باشند. نیم ساعتی طول می كشد تا به دم در خانه اش برسیم. در طول راه دایم می كوشید، مرا، به خاطر نشناختن خیابان محل زندگی اش، تحقیر كند. ناچار می شوم به او بگویم: « نه تو و نه من هیچ كدام مركز جهان نیستیم. هیچ كس مركز جهان نیست. كهكشان را تصور كن، بعد كره زمین را، بعد آلمان را و سرانجام برلین را. حالا خودت را ببین در این مجموعه چقدر كوچكی.»
دیگر چه می گوییم و می شنویم، بماند. وقتی در ماشین را باز كرد تا پیاده شود، من از فرط خشم و عجز می لرزم. آخرین جمله اش، در حالی كه می خندید این بود:
- ایش ولته دیش فرتیش ماخن.
به طنین كلمات توجه كنید: « ایش، ولته، دیش، فرتیش، ماخن!» ترجمه اش می شود چیزی در حد: می خواستم حالت را بگیرم یا می خواستم اذیت ات بكنم. می گویم:
- مرحبا! موفق شدی. می بینی كه موفق شدی. حالا هر چه زودتر پیاده شو. اما بدان كه تو مریضی پدرجان. چه زندگی جهنمی ای باید داشته باشی كه این وقت شب سر به سر یك راننده تاكسی می گذاری تا حالش را بگیری.
دیگر نه می توانم كار كنم و نه فكر.
مهربانی مادر
چه سرخوشم امروز. چرا؟ شاید چون باران می بارد، یا شاید چون ... نه. حتماً كه نباید بدانم چرا سرخوشم. سرخوشم دیگر.
پیرزن قد كوتاهِ خوش روی مهربانی به نظر می رسد. معمولاً مسافتی كه پیرزنها و پیرمردها می روند كوتاه است: از دكتر به خانه و یا از خانه به دكتر. اما در این غروب نرم چون سرخوشم اخم نمی كنم:
- می توانم كمكتان كنم؟
- نه! پسرم، لازم نیست، خودم می توانم سوار شوم.
مسیرش چندان كوتاه هم نیست. من سرخوشم. به خیابانی نامربوط می پیچم. مادربزرگ حالی اش نیست. با خیالی راحت آن عقب نشسته. می گوید سالهاست از محله شان بیرون نیامده. امروز آمده است به دیدن خواهرش. همان زنی كه دمِ در خانه كنار او ایستاده بود تا من برسم. مثل خودش قد كوتاه و خوش رو. می گویم:
- مادربزرگ ببخشید، اشتباه پیچیدم. رسیدیم، دو یورو از كرایه كم می كنم.
- باشد. تو مرا به خانه و شوهرم برسان، باشد. مهم نیست. چند دقیقه دیرتر یا زودتر اهمیتی ندارد.
سرخوشم. می گویم:
- می دانی چرا بد پیچیدم؟
- نمی دانم پسرم، لابد عاشقی.
می خندد، غش غش؛ تو گویی یاد ایام عاشقی اش افتاده.
- درست است. از كجا فهمیدید؟
- خوب این موها را كه در آسیاب سفید نكرده ام. عاشق شده ای؟ عقلت را برده؟ چه خوب! مبارك است.
سرخوشم. می خواهم لفت و لعاب بدهم. می گویم:
- چه كنم؟ دل است دیگر.
نمی شود «سر پیری، معركه گیری» را برایش ترجمه كنم.
وقتی می رسیم، سه یورو هم می گذارد روی كرایه ی تاكسی و می گوید:
- این هم پول آبجوی یك مرد عاشق.
كاش می شد ببوسمش.
دیتر
چه بعدازظهر یكشنبهی زیبایی: هوا آفتابی، سرما سوزان و خیابانها خلوت. سه چهار ساعتی هست كه دارم كار میكنم. گرسنگی امانم را بریده. مسیرم را میاندازم طرف رستوران تازه افتتاح شدهی اركیده. هوس كوبیده با برنج دارم. میرسم. دنبال جای پارك میگردم. میبینم آن طرف خیابان پیرمردی ایستاده و دست تكان میدهد. شلوار كهنهای به پا دارد و تكپیراهنی به تن و یك جفت كفش روفرشی به پا. دور میزنم و زیر پایش ترمز میكنم. سوار میشود. سلام. سلام. آدرس میدهد. آن طرف شهر است، در انتهای شرق برلین. مسیری طولانی. نه، انگار یكشنبه دارد زیباتر میشود. گور پدر گرسنگی. یك ساعت دیرتر غذا میخورم.
- سیگار دارید؟
- توتون دارم. بپیچم براتان؟
- بپیچید لطفاً . فیلتر هم دارید؟
- دارم.
- خیابان خیس نیست، خوب میشود رانندگی كرد.
- بله.
از كنار ایستگاه تاكسی رد میشویم. انبوهی تاكسی در نوبت ایستادهاند.
- شانس آوردهاید. ببینید همكارانتان حالاحالاها باید منتظر مسافر بمانند.
راست میگوید.
- بله، همه ی ما در انتظار گودو هستیم.
- زیر سیگاریتان كجاست؟
- روی در.
- اگر وسط بنشینم، مزاحم رانندگی شما نمیشوم؟
- نه. خواهش میكنم.
كسی دارد به من میگوید: هشدار!
- ببین! امروز یكشنبه است. تمام ملت دارند استراحت میكنند و من دارم كار میكنم. پول داری؟
- نه! من پول ندارم. اما مادر و خواهرم كه در منزل هستند، پول دارند. نگران نباش.
- میدانی كه تا منزل تو حداقل بیست و چهار پنج یورو میشود؟
- میدانم. من همیشه از این مسیر میروم. الان كجا هستیم؟
- در میدان ریشارد واگنر.
- آها!
- تو كه منزلات آن طرف شهر است، این جا چكار داشتی؟
- بیمارستان بودم.
- ولی این طرفها كه بیمارستان نیست.
- مهم نیست. حواست را بده به رانندگیات. كاریت نباشد. رسیدیم از مادرم میگیرم و به تو میدهم.
- مادرت چند سال دارد؟
- متولد ۱۹۰۲ است.
- یعنی بیش از صد سال دارد و هنوز در منزل است؟
- بله. من و خواهرم اجازه ندادیم او را به خانهی سالمندان ببرند.
- خواهرت چند سال دارد؟
- متولد ۴۲ است.
- پس خواهرت هم بالای شصت تا دارد.
- اینها به تو مربوط نیست. رانندگیات را بكن.
سكوت. من دیگر دارم حسابی مشكوك میشوم. طرف پول ندارد.
- ببین! تو پول نداری. من میخواستم بروم غذا بخورم. این همه راه مرا نكش تا آن جا. نزدیك یك ایستگاه مترو پیادهات میكنم، بقیهی راه را با مترو برو.
- من كه گفتم، نگران پولتان نباشید. وقتی پولتان را گرفتید، میتوانید همان جا طرفهای ما چیزی بخورید.
سكوت.
- شما رانندهی تاكسی خوبی هستید.
- ممنون.
- با استیل رانندگی میكنید.
- متشكر.
- حالا كجا هستیم؟
- نزدیك دروازهی براندربورگ.
دست چپاش را میآورد جلو:
- ببینید، دستم در گچ است.
- چی شده؟
- یكی با عصا كوبیده روی دستم.
- با عصا؟ چرا؟
- به تو مربوط نیست.
- شكایت كردهای ازش؟
- نه. فایدهای ندارد. تو راننده تاكسی خوبی هستی.
دارم وسوسه میشوم او را برسانم و ببینم كارمان سرانجام به كجا میكشد. دیدن یك زن صد و چند ساله ی آلمانی كه با دختر شصت و چند ساله و پسر لابد هفتاد سالهاش زندگی میكند، هر روز پیش نمیآید.
- چرا؟
- مسیری كه انتخاب كردی، كوتاهترین مسیر ممكن است. من هم همیشه از همین مسیر میروم.
- بازنشستهای؟
- بله.
- باید حقوق بازنشستگی خوبی بگیری.
- اِی بد نیست. میشود باهاش زندگی كرد.
- چند سال كار كردی؟
- چهل سال.
- چه كاره بودی؟
- به تو مربوط نیست.
خندهام میگیرد.
- حالا كجا هستیم؟
- تقریباً نزدیك مرز سابق. خیابان روبرت كوخ.
- آها.
سكوت. بعد از چند دقیقه من به فارسی با صدای بلند به خودم میگویم «معلوم نیست كی باید به ریش كی بخندد، تو به ریش او یا او به ریش تو. » میشنوم كه او هم زیر لب چیزهایی زمزمه میكند.
- داریم نزدیك میشویم. بپیچید سمت راست، بعد بلافاصله سمت چپ، شمارهی چهل و دو. خانهی ما آنجاست. رسیدیم. همینجا تو ماشین بنشین تا از مادرم پولت را بگیرم و بیاورم.
- نه رفیق! من تجربههای بدی دارم.ملت میروند و دیگر پیدایشان نمیشود. من هم باهات میآیم.
میرسیم. جلدی پیاده میشود. من هم. گامهایش استوار و مطمئن است. نزدیك در خانه، پسركی با دوچرخهاش میآید بیرون، نگاهی به جفت ما میاندازد، لبخند میزند و به من سلام میكند. در را برایمان باز نگه میدارد. از پلهها بالا میرویم. سه تا آپارتمان در طبقه است. به آپارتمان سمت راست اشاره میكند و میگوید:
- این جا خانهی من است.
و به آپارتمان سمت چپ اشاره میكند:
- این جا هم خواهرم زندگی میكند.
زنگ در وسطی را میزند، سه چهار تا. روی زنگ نوشته: «اشتولپه». زنی در را باز میكند. پیرمرد میگوید:
- سلام خانم اشتولپه. شما میدانید مادرم كجاست؟
خانم اشتولپه سر را كه به چپ و راست تكان میدهد، دوزاریام میافتد. دارم یواش یواش از دست خودم و او عصبانی میشوم.
- بله دیتر، میدانم: در گورستان. مادرت سالهاست كه مرده. چند بار این را به تو بگویم؟
و بعد رو به من میكند:
- من دیگر حالم دارد بهم میخورد، این كار هر روزش است. این را ببرید پیش پلیس.
دیتر منتظر عكسالعمل من نمیشود. راه مىافتد، همچنان استوار و مطمئن و میگوید:
- برویم پیش پلیس.
میپرسم:
- كرایهات را كی میدهد؟
- پلیس.
- پلیس؟ آخر پدرنامرد تو كه پول نداری، چرا سوار تاكسی میشوی؟
- خوب، برای اینكه تاكسی راحتتر است.
منطق آلمانیست، حتی منطق دیوانههایش. خودشان میگویند: سؤال روشن، جواب روشن. جلوجلو میرود و فوراً سوار میشود و آدرس میدهد:
- اول میپیچی سمت راست، سر سهراهی سمت چپ، دویست متر كه بروی، میرسیم به پلیس.
سرش داد میكشم:
- بگو لطفاً! بگو خواهش میكنم! مگر من رانندهی شخصی تو هستم كه چپ و راست دستور میدهی؟
ترسیده است.
- لطفاً. خواهش میكنم.
بیشتر داد میكشم:
- نامرد، نگفته بودم یكشنبه است، گرسنه هستم؟
- میخواستی سوارم نكنی!
دیگر ناچارم در برابر منطقاش تسلیم شوم. دو سه خیابان را كه پشت سر میگذاریم، میبینم فریادهای من حواسی برایاش نگذاشته. آدرس پلیس را بلد نیست. از یكی دو رهگذر میپرسم. پیدا میكنیم. هنوز ماشین را درست پارك نكرده، پیاده میشود و همچنان با گامهای استوار و مصمم به سمت در ورودی ایستگاه پلیس میرود. راه را خوب میشناسد. پلیسها از درون اتاق به ما میخندند. وقتی وارد میشویم، پنج شش تا پلیسی كه آنجا هستند، با دیتر سلام و علیك میكنند: «به! دیتر آمده» «سلام دیتر! باز هم كه خرابكاری كردی؟» «چرا این كار را میكنی آخر؟» «تو آدمبشو نیستی؟»
- سلام! پس این دیترخان چهرهی آشناییست برای آقایان.
- اوه، بله. آن طرف شهر سوار تاكسی میشود و میگوید مادرش در خانه است و ...
دیتر از یكیشان میپرسد:
- راست است كه مادرم مٌرده؟
- آره دیتر، مادرت چندین سال پیش مٌرده.
به من میخندند:
- دیتر اختلال حواس دارد. آنجایی كه سوارش كردید، یك آسایشگاه روانی برای بیماران غیرخطرناك روانیست. این دیتر ما هفتهای سه چهار روز با تاكسی میآید به ما سر میزند.
مشخصاتم را میگیرند، ورقهای پر میكنند و میدهند به من. میگویند اگر كسی مسئول مواظبت از دیتر بوده، آسایشگاه باید كرایهی تاكسیاش را بپردازد. آرزو میكنند كه با همهی این احوال، یكشنبهی خوبی داشته باشم و بتوانم پولم را از آسایشگاه بگیرم. خندان از ادارهی پلیس میآیم بیرون. حالا كه اینطور شد، كوبیده نمیخورم، برگ میخورم با دوغ فراوان. میرسم جلوی رستوران. ماشین را پارك میكنم. به صاحب رستوران تبریك میگویم، چلوكباب برگ سفارش میدهم و میگویم: «تا غذا حاضر بشود، من برمیگردم.» آسایشگاه آن طرف خیابان است. در میزنم. وارد كه میشوم، یك پلیس زن و یك پلیس مرد پای پلهها ایستادهاند و با یك پرستار حرف میزنند. پرستار دیگری به طرف من میآید و میگوید:
- بفرمایید.
- من رانندهی تاكسی ...
نمیگذارد جملهام تمام شود. به پلیسها نگاه میكند و بعد رو به من میگوید:
- خدای من، پس امروز نوبت شما بود كه رانندهی بیمزد و مواجب دیتر باشید؟ ورقهی پلیس همراهتان هست؟ فردا بیایید پولتان را بگیرید.
حالا دیگر چلوكباب سلطانی با دوغ فراوان حق مسلم من است و از شیر مادر حلالتر.
منبع:کتابهای نویسنده معاصر-ناصر غیاثی/"تاکسی نوشتها-انتشارات کاروان"
"تاکسی نوشت دیگر-انتشارات حوض نقره"