آدمها هربار يك جور خوانده ميشوند:لیلا صادقی
شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۸يكبار الف:
آدمها هربار يك جور خوانده ميشوند
آدم ها بي هم فكر مي كنند. آدم ها به هم فكر نمي كنند. اگر به هم فكر كنند، باهم فكر نكرده اند و فكرهاشان دور از آدم ها با هم درگير مي شود. آدم ها با فكرهاشان. فكرها با آدم هاشان.
آدم ها از كنار هم رد مي شوند. آدم ها از كنار هم رد نمي. همديگر را رد مي كنند. يكديگر را سانسور . هم ديگر را يك ديگر مي كنند.
آدم ها يك ديگر را دوست ندارند. آدمها يكديگر را دوست دارند. يكديگر آنها را مي خنداند. مي گرداند. مي راند. مي پوشاند. مي خوراند. مي رواند. مي ديگراند.
آدم ها مصرف مي كنند يكي را و دور مي ريزند ديگري را. آدمها يكديگرند و ديگرند و رند و د. آدم ها دالند بر حرفي كه هر بار يك چيز خوانده مي شود:
يكبار الف.
يكبار ب.
يكبار د.
يكبار ي.
خودم را مي كوبم به عكس ها و نقاشي هاي دور و ورم. شايد بشود پاره، سوراخ، كثيفشان كنم.
از اتاقم بيرون مي آيم و به صورتم آب مي زنم. صورتم خيس نمي شود. شير آب را مي چرخانم. نمي چرخد. توي آينه نگاه مي كنم. يكي هست توي آن كه نمي دانم منم يا نه! هميشه توي آينه ها شكلي هست، اما هيچ وقت هيچ جاي ديگري خودم را نديده ام كه بفهمم خود واقعي ام شبيه توي آينه هست يا نه! شايد توي آينه عكسي باشد از مادر كوچكم يا بزرگم.
مي روم بيرون و در را مي بندم. بسته نمي شود در. پله ها از من پائين مي روند. پائين رفته نمي شوم.
توي مستطيلي گير افتاده ام كه توي آن هيچ كاري كرده نمي شود. نمي دانم دري كه بسته نشود، در هست اصلاً يا نه؟
مي روم كنار پنجره. پشت پنجره خورشيدي و چند شاخه اي كه از لاي پلكم سايه شده اند. هميشه پشت پنجره ها همين بوده. پنجره را باز مي كنم. باز كرده نمي شود. انگار خورشيد را كسي نقش زده و با مداد زردش آفتابي دورش پخش كرده و چند شاخه هم كشيده باشد براي خالي نبودن عريضه كاغذ. هر بار كه شاخه ها از يك طرف كج مي شوند، سرم را به طرف ديگري كج مي كنم. شاخه ها كج نمي شوند و اين منم كه هر بار از يك طرف ديده مي شوم. به دري نگاه مي كنم كه هربار يك جور آمدنم را رد مي كند. انگار اين در را كسي طوري كشيده كه هميشه نيمه باز بماند. همه اطرافم نقش هايي است كه از وقتي چشم باز كرده ام، بوده اند و تازه حالا مي فهمم كه هيچ وقت هيچ دري را باز نكرده ام. هيچ پله اي را پائين نرفته ام. هيچ چراغي را روشن نكرده ام. حالا مي دانم كه اين عكس توي آينه من نيستم. من فقط نگاه كرده ام و راه رفته ام. نكند بعدها بفهمم كه هيچ وقت نگاه نكرده ام و هيچ وقت هم راه نرفته ام.
نكند يك روز هم بفهمم كه من، وقتم و ديگران مي گذرند از من. نكند يك روز ضميرچهارمي هم در دستور جعل شود و بعد خطاب به من بگويد: اگه تو ليلايي، پس من كي ام؟! نكند يك روز همه داستان ها برعكس شوند و مثل خرده شيشه ها بريزند كف خيابان و كسي نتواند جمعشان كند. يا روزي بيايد كه هيچ كس هيچ كاري نكند و همه دست روي دست بگذارند. نكند يك روز نگاه شوم به ديگراني كه دوست دارند نگاه شدن را و چشم ببندم از خودم. از توي فكر ديگري بيفتم به فكر ديگري و بشوم ديگري بي هم.
ديوار پاره مي شود. در سوراخ مي شود. پنجره خيابان مي شود. رد مي شوم از خودم و مي روم توي خيابان. ماشين ها بوق مي زنند. آدم ها راه مي روند. داد مي كشند. برج ها قد مي كشند. آفتاب مي ميرد. همه چيز واقعي است. يك آدم واقعي نگاهم مي كند. نگاهش مي كنم. چند بار ديگر هم نگاهم مي كند كه انگار چند روز ديگر است و نگاهش مي كنم چند ماه ديگر. دست هم را مي گيريم كه انگار چند سال است و همديگر را دوست داريم كه نمي دانم چند فنجان چاي يا قهوه! به هم كه فكر مي كنيم، فكرهامان هم به هم فكر مي كنند. فكري مي پرسد از فكرم كه دو نفر يعني چند؟ ديگري مي خندد: يعني چهار تكه فكرم، يك دايره مي شود. دايره ضرب مي گيرد و داريه مي زند. همه دورمان جمع شده، شاخه آتش مي زنند و دور آتش مي چرخند و پايكوبي. چهار تكه فكرم چهار طرف آتش مي ايستند.
يك تكه شاه است و يك تكه معشوقي كه بايد از آتش بگذرد و تكه ديگر عاشقي كه دروغ نمي گويد و تكه آخر هم مجهول مي ماند.
تكه دوم كه تقصيري ندارد، بي آنكه بسوزد، از آتش عبور مي كند و همه جا گلستان مي شود و بوي گلاب مي پيچد.
تكه سوم هم براي اثبات بي گناهي اش بايد از زبانه هاي آتش بگذرد. آتش به همه وجودش مي پيچد و غمي از درون عاشق به بيرون زبانه مي كشد. شاه حكم مي كند كه عاشق تا آخر عمر بسوزد در آتشي كه خود به پا كرده. معشوق از عاشقي كه در آتش ايستاده مي گذرد.
اول معشوق بود كه عشق از آن بيرون زد و مويي بيش نماند كه همو عاشق شد.
آدم ها از كنار هم رد مي شوند.
او دارد توي خيابان راه مي رود. ماشيني بوق مي زند. او وسط خيابان ايستاده. ماشين به او مي زند. اما او ايستاده. صحنه عقب رفته مي شود و كسي مي گويد: يالا رد شو آقا.
او مي خواهد وسط خيابان ايستاده باشد. كسي مي گويد: حالا وقتت نيست. رد شو.
رد مي شود.
ماشين از تصوير ايست آزاد مي شود. او به شيشه اي سنگ مي زند. شيشه مغازه مي ريزد. خرده هاش روي زمين مي پاشند. سنگ برمي گردد توي دستش و خرده شيشه ها جمع مي شوند و به هم مي چسبند، اما شيشه مثل اولش نمي شود و جاي بعضي خرده ها پيدا نمي شود.
او متوجه مي شود كسي دارد حركت ها را عقب و جلو مي كند. كسي كه شايد هيچ كس باشد. متوجه مي شود وقتي مي خواهد بايستد، راه مي رود. وقتي مي خواهد بخوابد، دويده مي شود. متوجه مي شود كه دائم كسي دارد به او چيزي مي گويد كه او بدون اينكه بشنود، اجرا مي كند. اما حالا دارد صدايي مي شنود كه به او مي گويد: برو روزنامه بخر. بعد رو نيمكت يه پارك بشين و روزنامه تو بخون.
تصميم مي گيرد به شيريني فروشي برود. مي رود آن طرف خيابان. متوجه مي شود آن طرف خيابان نرفته و روبروي دكه روزنامه فروشي ايستاده بوده و يك روزنامه خريده و بعد رفته طرف پاركي روي نيمكتي نشسته. متوجه مي شود بايد متوجه نشود يا حالا كه متوجه شده، بايد مواجه شود. متوجه مي شود ديگر هيچ كس ديگري را دوست ندارد.
صدايي مي گويد: حالا بايد بغلش كني. ببوسش. بگو دوستش داري. بخواب. صبح بخير. امروز ديگه با عشق از خواب بيدار نمي شي. چون چيزي به اسم هرمون عشق ديگه توي خونت بازي نمي كنه. بهش بگو كه تو تقصيري نداشتي. روزاي خوبي با هم داشتين. حالا وقت صبحونه اس. حالا وقت...
او تصميم مي گيرد يك جوري اين داستان را قطع كند.
مي رود توي خيابان يك طرفه اي مي ايستد و به طرف مخالف اشاره مي كند. كسي به او مي گويد: نيا عمو. اينجا يه طرفه اس ها.
او هم مي گويد: مي خوام ماشينا بفهمن كه اينجا اشتباهي يك طرفه شده. از اين طرف به اون طرف هم مسافر هس.
مسافرهاي ديگري هم مي آيند. كم كم ماشين ها ورود ممنوع مي روند. ترافيك مي شود. شهرداري مي آيد. خيابان دو طرفه مي شود. او خوشحال است. صدا به او تبريك مي گويد. او چيزي را تغيير داده.
صدا خوشحال است.
چيزي در او تغيير كرده. او متوجه مي شود صدا او را مصرف كرده. او متوجه مي شود كه حالا بايد دور انداخته شود.
او متوجه مي شود كه هر كس بعد از اينكه نوبتش مي رسد و حضورش را كارت مي زند، بايد از كادر دور انداخته شود و هربار در عكس ديگري به دنيا بيايد و يكي ديگر بشود كه آدم ها دالند بر حرفي كه هر بار يك جور خوانده مي شود:
يكبار آب، يكبار باد، يكبار خاك، يكبار آتش