طرح روی جلد:شفا در میان ما نفس می کشد"کیارنگ علایی"برای نگاهی به مجموعه داستان"شفا در میان ما نفس می کشد" نوشته " کیارنگ علایی "باید دوربین و تمامی تجهیزات ذهنی مان را برداریم،از ایستگاه هشت عنوانی صفحه ی فهرست عزم سفر کنیم به آخرین صفحه کتاب(ص- هشتاد /بخش پایانی). تا به بعدی از ابعاد مقصد راوی دربیان داستانها و موقعیت ها شان برسیم:که "شفا"که یک باور ذهنی است می تواند عینیت یابد،می تواند وجود خارجی داشته باشد و می تواند یکی از شخصیتهای اصلی یک داستان باشد!روایتها روانند.بدون هیچ اتفاق خاصی داستانها را پیش می برند.هر کدام یک موقعیت،یک عکس از زندگی روزمره اند.که هر لحظه در حال رخ دادن هستند.

راوی همزمان با این پیشبرد، از چهره ی اتفاقات ساده، هنرمندانه آشنایی زدایی قابل توجهی می کند. بطوریکه برایمان تازگی و طراوت دارند ، انگار تا به حال با اینگونه موقعیتها و حادثه ها روبرو نشده ایم!ا اگرچه ممکن است هر کدام از این موقعیتها ، هر لحظه برای هر کدام از ما تکرار شوند،اما از فرط تکرار به چشم نیایند!

اکثر شخصیتها نقش مادر را می پذیرند. بطوریکه بعد از اینکه کل کتاب را می خوانیم و می بندیمش، همه آنها در یک شخصیت واحد در ذهنمان تبلور می یابند.آنها در عین تنهایی زندگی را راهبرند.و با نگرانی های خاموش شان آرام کنار می آیند.این تم و برجستگی موضوعی،در داستان پایانی"شفا"بیشتر نمود پیدا می کند.

داستان شفا با یازده بخش کوتاه به ما این پیام را منتقل می کند:تمام هستی از نفس مادرانی ست که در میان ما نفس می کشند.مادرانی که در نهایت زلالی و از جنس گیاهانند! روایتهای سیال شفا در میان ما نفس می کشد،ما را هدایت می کند به داستان ماهی سیچلاید مادر! که چکیده و عصاره ی کل هشت داستان کتاب می باشد: کل هستی از قداست مادر جان می گیرد.

"به ماهی ها غذا می دهم و زل می زنم به جریان آرام و بی صدای آب پشت شیشه آکواریم.همه چیز راکد است،بی هیچ هیاهویی.چشم از آن برنمی دارم.چند لحظه بعد لرزش خفیفی در آب پیدا می شود.نقطه هایی پراکنده و ریز-به اندازه ی کوچکترین واحد هستی-در آب می جنبند،می لولند و دور خود می چرخند.نقطه هایی که تمام بدنشان را تنها یک جفت چشم شفاف تشکیل داده و با آن به من خیره شده اند.دستم را به شیشه آکواریم نزدیک می کنم.سیچلاید مادر خودش را به آن جا می رساند و در حرکتی سریع،تمام بچه هایش را می کشد توی دهانش و می برد در نقطه ای دورتر رهایشان می کند."

از فضای آرام آکواریم و آن نقطه های ریز که به اندازه ی کوچکترین واحد هستی اند،فلاش بک می زنیم به یک به یک داستانها.داستان "شفا"که نام کتاب از دل آن بیرون آمده است درست یک ایستگاه مانده به دنیای آرام اما پردغدغه ی ماهی مادر است!داستان شفا با آغازی لغزنده و پرکشش دست نگاه ذهنمان را می گیرد و با تنها نقطه ی مشترک اپیزود پایانی(دنیای ماهی سیچلاید مادر-تمام هستی وجود مادر) همراه می سازد، همانطور که تمام هستی را در دنیای آرام آکواریم، نقطه های ریز و بچه های سیچلاید مادر تشکیل می دهند!

همسفر می شویم با!"تمام هستی که مادر است و افتاده است روی تخت،نزار و بی حال.با آن که چشمهایش را بسته و بدنش سردتر از همیشه است اما انگار نیرویی مرموز در سلولهایش جریان دارد که او را به کوچکترین حرکت،کم ترین صدا از لغزش سنگی بر سنگی دیگر یا غلطیدن قطره ای آب بربرگ های شمعدانی آگاه می کند."

مادر در این داستان رفته رفته با برگهای سبز شمعدانی وجودش یکی می شود.و خلوت مقدسش را حتی با زلال آب درون آکواریم شیشه ای قسمت نمی کند.

او به گیاهی تبدیل می شود که نیاز به هوا،آب و خاک دارد.گاهی آنقدر ترد و شکننده می شود که اگر نم رطوبت پارچه استریل زرد بر لبان خشک و بیمارش نرسد،از هم می پاشد-برگهای وجودش به زردی می گراید و نیاز به مراقبت فرزندش مانند" صفحات کتابی پر از کلمه می شود.پر از نگرانی". تا در سحرگاه که فرزندش از خستگی به خواب رفته است ،" پای جانمازش زیر هرمی روشن از نور مهتاب او را دعا کند. تا زمزمه ی دعا،آرام آرام تکه های خالی اتاق را پر کند.روی گچبری ها بنشیند و پخش شود روی خاک حسن یوسفها ی توی راه پله ها،تا صدای زمزمه ی دعا برسد به گوش کوچکترین موجودی که در خاک گلدان گیر افتاده است.همان جیرجیرکی که عمر کوتاهش را در گوشه و کنار اتاق ها می گذراند."

با زمزمه ی دعای مادر به مطب دکتر می رویم."به نگاه بیمارانی که به موزاییکهای مطب خیره شده اند انگار همه ی زندگی شان را مثل فیلم از اول تا به آخر نمایش می دهند!به همان جایی که "شفا"کمتر یا اصلا پیدایش نمی شود".

"شفا"دستمان را می گیرد به روزهای جوانی مادر می برد...طول این بزرگراه مقدس را با "شفا"می رویم و می آیم تا سرتاسر خاطراتش را مرور کنیم"،در بین راه"شفا می ایستد،اندکی دورتر از ما،درست پشت پنجره،کنار باران و هوای تازه!

با دقت که به او می نگریم،می بینیم او خودش را قسمت می کند بین "پیچک" و "تخت چوبی"و پسر عقب مانده پیرزن در حال عبور از کوچه"!به هر کدام یک سهم می دهد.درست مثل وقتی که هر کدام از "رضاهایش" را در اولین  داستان "حول حالنا" بین همسایه ها قسمت می کرد!

راوی دستمان را رها نمی کند ما را با خود بداخل حیاط می برد.هنگامی که "ته مانده ی صدای موذن لای درزها و ترک های دیوار"،روی"برگ شمعدانی ها"محو می شود!با"شفا"کنار باغچه ی پر از"شمعدانی"می نشینیم،به خلوت عجیبشان خیره می شویم!آنها را ساکت و مبهوت در میان آن هوای نمناک لمس می کنیم.

احساس می کنیم آنها هم به ما نگاه می کنند ،" اما نمی توانند احساس شان رابیان کنند.همیشه پر از آرامشند!با سکوتشان ما را از روزمرگی ها با دیواری محکم و نامرئی ،دور می کنند."از نمایش و جلوه گری،فریب و خودستایی فاصله ها دارند.آن ها به طرز عجیبی ساده اند،آن قدر ساده که گاه فکر می کنیم از جنس مادرمان هستند"!

آنقدر این موقعیت زیبا و آرامش بخش است! که همینجا اتراق می کنیم،به زیر سایه بانش چادر می زنیم،دوربین و وسایلمان را به کناری می گذاریم و می نشینیم کنار سایه های تمامی شخصیتهای داستانهای کتاب.

نگاهمان سرش را بلند که می کند،همذات پنداری خواننده را می بیند که در نور مهتاب سحرگاه ، تمامی شخصیتهای داستانها را یک به یک با خود همراه آورده است"پیرزن، و پسرش رضا مالکی بحر آبادی که در بند بسر می برد،ملیحه و شوهرش،اسدالله،در ایستگاه و داستان"جوزک"-نیلوفر و نازنین در داستان"آپارتمان"و ناهید همه و همه دور تا دور باغچه نشسته ا ند، تا در سکوتشان تنهایی با شکوهشان را با مهتاب جشن بگیرند، آنها مبهوت و ساکت به شمعدانی ها چشم دوخته اند،انگار فیلم زندگی شان را از لحظه ی اول تا به همین حالا درون مویرگهای سبز شمعدانی ها نمایش می دهند!

نیره نورالهدی۱۱ اردیبهشت/۸۹:جمله ها و کلمه های داخل گیومه از متن کتاب می باشد.

شناسنامه کتاب"شفا در میان ما نفس می کشد"/نوشته:کیارنگ علایی

چاپ-۱۳۸۸

تهران/انتشارات هیلا

آماده سازی ،امور فنی و توزیع :انتشارات ققنوس

 

اسلایدر