بدرقه پاییز

دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۰

 پاییز گفت:من می روم تا یلدا بیاید

یلدا در گرمای کرسی مادریزرگ خوابش برده بود.پاییز به وقت رفتن پیشانی بلند یلدا را بوسید.مشتی آجیل در دستان نیمه بازش ریخت.ننه سرما پشت پنجره پاییز را بدرقه می کرد.دانه های زیر برف روی شانه های پاییز می درخشید.پدربزرگ به پشتی قالیچه ای تکیه زد.حافظ را باز کرد تا بخواند.

نیره نورالهدی-آخرین شبهای پاییز نود

 

اسلایدر