داستانک:بدون عنوان/نویسنده:مژگان مشتاق

سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۸۷
"مژگان مشتاق"
هزار پا منتظر میهمانهایش بود. اما آنها خیلی دیر کرده بودند . . . هزار پا از آمدن آنها نا امید شد و مشغول در آوردن کفش های رنگی اش شد... کفش زرد... برو اون طرف... کفش قرمز برو اون طرف هزار پا همه ی کفش هایش را در آورد و رفت که بخوابد... که کسی در زد... هزار پا بی حوصله در را باز کرد و دید یکی از مهمانهاست! او از اینکه کفش پایش نبود خیلی خجالت کشید و سرش را پایین انداخت! بعد تند تند مشغول پا کردن کفش هایش شد.. کفش قرمز... بیا ببینم... کفش آبی نوبت توست حالا... کفش زرد چه تنگ شدی ... کفش بنفش... کفش سفید... ... ... وقتی هزار پا سرش را بلند کرد مهمانش رفته بود!

اسلایدر