اگر در مسیر رودخانه سنگلاخی نباشه اون صدای زیبا رو هیچ وقت نمی ده...
جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۸۷امروز وقتی بعد از دو شبانه روز بیدار خوابی اومدم از نظرات وبلاگم- که جایی بود برای دل نوشته هام و داستان های خوبی که خیلی دوستشون داشتم-سری بزنم با خوندن بعضی کامنتها سخت دلم گرفت/همه رو بی برو برگرد تایید کردم و برگشتم کنار تخت پسرم/اونقدر ناراحت بودم که بغض گلوم رو فشرد و نتونستم خودم رو کنترل کنم/پسرم گفت: چی شده؟گفتم هیچی! و او در حالیکه در تب می سوخت گفت:نگران نباش یک رودخونه ی پر از آب هم اگه جلوی راهش سنگی نباشه هیچ وقت اون صدای زیبا رو نمی ده... بهتر که شد من این پست رو نوشتم-شاید بعد حذفش کردم-اما من این رو به همه ی شما دوستان خوبم اعتراف می کنم من فردی هستم بسیار دلسوز نسبت به همه ی انسانهای روی زمین چون همه آفریده ی خدا هستند و از او روحی در آنها دمیده شده-و برای همه به همین خاطر تقدسی خاص قائلم/و از روزیکه چشمم به صورت مهربان مادرم در لای آن پارچه ی سفید افتاد که دیگر نفس نمیکشید...دیدم نسبت به همه چیز تغییر کرد...نه اینکه ناامید شوم...بلکه خداوند از جلوی دید من /با این گرفتن سخت-پرده هایی را کنار زد که از آن روز به هر پدیده ای با افقی بلند و وسیع می نگرم...تا اینکه این محیط مقدس را برای گفتن حرفهایم انتخاب کردم و تا کنون به هر وبلاگی که سر زد ه ام اگر مطلبی ادبی داشته برایش یادگاری به احترام نوشته ام-اگر دلتنگ و دلشکسته بوده دلداریش دادم و سعی کردم سنگ صبورش باشم... /من داستان های زیادی نوشته ام که در حال آماده شدن برای چاپ می باشد.و اگر اینجا آنها را نمی نویسم تنها دلیلش این است که نویسندگی این وبلاگ رو از طرف کانون ادبیات داستانی به عهده دارم و حق خود نمی دانم نوشته های شخصی خود را بیشتر بنویسم.اینجا خودم سعی دارم بیشتر به معرفی نویسندگان معاصر و آثار داستانی و ادبی آنها بپردازم و در بین پست ها دل نوشته ای از خودم هم می نویسم/ اینجا همیشه چراغی برای آمدنتان روشن است- تا چراغ جان من را خداوند روشن نگاه می دارد...