داستانی:از نویسنده معاصر"مریم حسینیان"/هر هفته پنجشنبه ها"
یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۷عنوان داستان"هر هفته پنجشنبه ها"
"
پشت کفشم را با انگشت بالا می کشم و می گویم
: باشه زنگ می زنم. قبل از اینکه در را ببندم به پنجره نگاه می کنم. مامان با اشاره می گوید که حتما زنگ بزنم. سرم را تکان می دهم. هنوز در را نبسته ام که صدای بابا از آیفون می ریزد توی کوچه: خودم می یام دنبالت. تا یک ربع دیگه هم زنگ بزن. می گویم: چشم و توی دلم آرزوی مرگ می کنم و باز مونس می آید جلوی چشمم. روسری او را سر کرده ام. همان که هشت روز قبل از فرارش از خرازی سر کوچه خرید. روژ لب قهوه ای اش را گذاشته ام توی کیفم. امین دارد توی کوچه دوچرخه سواری می کند. مرا که می بیند راهش را کج می کند. سعی می کنم سرم را بالا بگیرم. تا خیابان راهی نیست.طلا فروشی بسته است. ساعت پنج باز می کند. خیلی وقت است که پسرش را ندیده ام. از وقتی مونس رفت دیگر علاقه ای به پسر مو بلوند طلا فروش ندارم. ان وقتها هم به خاطر مونس زاغ سیاهش راچوب می زدم. مطمئن نیستم که با پسر طلافروشی وحیدی و برادران تا صبح؛ زیر پتو حرف می زد. تلفن را آخر شب می آورد توی اتاق. می ترسیدم بابا بفهمد. مونس چراغ را خاموش می کرد و می گفت: خره ترس نداره. من تا آنجائی که ریز ریز می خندید و مزه می ریخت گوش می دادم. بعد خوابم می گرفت. بین خواب و بیداری فقط غژغژ تخت را می شنیدم و چیزی شببه وزوز. برای تاکسی دست تکان می دهم. باز چیزی توی دلم تکان می خورد. مطمئنم که دلم است، قلبم نیست. یک چیزی مثل بچه، همان طور کوچک وفرز از این طرف می رود آن طرف. راننده از آینه نگاهم می کند. همان شب که مامان ملافه مبل اتاق پذیرایی را روی سرش کشید و تا صبح توی خیابان ها دنبال مونس می گشت هم راننده آژانس از آینه نگاهم می کرد. هر جایی که عقلم می رسید گفتم، مثل جاسوسها.دختر جوانی که بوی عطر شیرین می دهد کنارم می نشیند. جهت نگاه راننده عوض می شود. یادم می آید که روژ نزده ام. دستم را می برم توی کیفم، سر انگشتم را قهوه ای می کنم و انگشت را به لبم می کشم. می گویم: پیاده می شم. حواس راننده به من نیست. وقتی با مونس بیرون می رفتم هم حواس هیچ راننده ای به من نبود. دستم را می گذارم روی دلم. کار خوبی نیست. ولی چکار کنم. هی تکان می خورد. مونس می گفت : خوش به حالت مثل مانکنایی. فقط باسنت کوچیکه. نمی دانم کجا هست ورپریده. آنقدر جا بلد بود و دوست و رفیق داشت که فکر نمی کنم سر و کارش به پارک بیفتد. حتما تا به حال بلیط تهیه کرده است. بابا می گوید: از قبل نقشه داشته. شناسنامه و ساکش رو هم برده. می گذارم دلشان خوش باشد. ساکش را پشت راکتهای بدمینتون توی کمد گذاشته ام. اگر کسی بدون ساک و وسایل شخصی برود؛ وحشتناک است. ولی شناسنامه اش را واقعا برده . حتما برای ویزا لازم دارد. خودش گفت مرا هم می برد. می خواست آنجا برود کلاس رقص. قشنگ می رقصید. یک بار وقتی می رقصید عمه صوری گفت: یک ذره استخون توی بدن این دختر نیست. مثل مار پیچ و تاب می خورد. لابد حالا بهش خوش می گذرد. از اینجا که بهتر است. کاش نامه اش زودتر برسد. دلم می خواهد بقیه راه را پیاده بروم . به ساعت نگاه می کنم. پنج دقیقه دیگر باید به بابا زنگ بزنم. کاش می گفتم نیم ساعته می رسم.سرعت قدمهایم را زیاد می کنم. نمی توانم تند راه بروم . دلم درد می گیرد. تقریبا دولا شده ام. مامان نمی داند چطور مرا عروس کند. به هر حال جواب مردم را که باید بدهد. دستم را می گذارم روی دلم و کنار خیابان می نشینم. مونس خواستگار زیاد داشت. نصف دوست پسرهایش دلشان می خواست با او ازدواج کنند. عکسش را که توی روزنامه چاپ کردند هزار نفر زنگ زدند و اطلاعات غلط دادند. حتی یکی گفت که جسدش را با یک نفر دیگر زیر پل دیده است، نزدیک رودخانه . مونس ورپریده حتما الان آنجاست. حتما دارد نقشه می کشد که مرا هم ببرد. نمی شود که به هر حرفی اعتماد کرد. دوباره سوار تاکسی می شوم. موبایلم زنگ می زند. صدای باباست: کجایی؟ چرا زنگ نزدی؟ رسیدی؟ معلوم است که هنوز نرسید ه ام. می گویم خودم می آیم و دکمه قرمز را فشار می دهم. راننده نوحه گذاشته است. به نظرم عکس حضرت عباس را به آینه آویزان کرده است. سرم را می گذارم روی پشتی صندلی و چشمهایم را می بندم. دوباره بچه تکان می خورد. اگر دختر باشد اسمش را می گذارم مونس . هرچند مامان نمی گذارد. ولی من یواشکی مونس صدایش می کنم. صدای راننده توی گوشم می پیچد: اینجا پیاده می شین یا پائینتر؟ نمی توانم حرف بزنم. انگار بچه دارد به دنیا می آید . صورتم از درد کبود شده است. ناخنهایم را توی گوشت دستم فشار می دهم. دارم می میرم. راننده انگار متوجه نیست. باز می پرسد: پیاده می شین؟ اگه قطعه یا ردیفشو بلدین ببرمتون تا نزدیکش. امکان ندارد با پسر طلافروش فرار کرده باشد. مونس که او را آدم حساب نمی کرد. صبر نمی کنم بقیه پول را بگیرم. همان جا چهارزانو می نشینم. مرد جوانی به طرفم می آید. انگار با زنش امده . به زنش می گوید: مثل اینکه این خانوم حالش خوب نیست. نگا ...داره زایمان می کنه. چشم می گردانم. هنوز تا غروب وقت زیاد است. زن ملافه سرش کرده . در می آورد و زیرم می اندازد. مرد شانه هایم را محکم نگه می دارد. زور می زنم. سعی می کنم جیغ هایم را قورت بدهم. زن می پرسد : بچه اولتونه؟ بریده بریده می گویم: نه، هر هفته پنجشنبه ها یکی می یارم. مرد شانه هایم را می مالد و آب به صورتم می زند: خدا ببخشه. جیغ بلندی می کشم و بچه بیرون می پرد. حتما دختر است. دخترها وقتی به دنیا می آیند زیاد گریه نمی کنند.مرد می دود بچه را بگیرد. موهای بلوندش زیر نور آفتاب برق می زند. صدای زن شبیه وزوز است. بچه توی دستش مثل مار پیچ و تاب می خورد. خوشحال می شوم. انگار استخوان توی بدنش نیست. کسی گلاب به صورتم می پاشد. زنهای چادری زیر بازویم را می گیرند. خوابم می گیرد. یکی می گوید: موبایلتون زنگ می زنه. آهسته دکمه قرمز را فشار می دهم."مریم حسینیان"
فروردین
85